Sunday, December 19, 2010

مکالمه من و ارشیا

در حالی که دوتایی، از مزه ترش و اسیدی پاستیل ها، دهانمان جمع شده و هیچکدام خوشمان نیامده، بدون معطلی می گوید: مامان، یادت باشه ، از این پاستیلا اصلا به بابا ندی که خیلی بدمزه اس!ا

یه روزی که خیلی از دستم عصبانی بوده ، برگشته بهم میگه: وزغ نارنجی!ا

بهش از سر ناچاری، گفته بودم، اگر غذای مدرسه را خوب بخوری، معلمت، بدون اینکه بفهمی توی کیفت، جایزه می ذاره، بعد از چند روز که کلا نه غذاخوردنی در کار بوده و نه بالطبع جایزه ای، به من می گوید: مامان می دونی این مامان باباها هستن که توی کیف بچه هاشون کادو میذارن ، نه معلما؟!
قیافه من دیدنی بود که تا سن هشت نه سالگی فکر می کردم همه جایزه ها را معلم و مدرسه به من تقدیم می کند و وقتی متوجه شدم خیلی توی ذوقم خورد


ارشیا: مامان گرسنه ام نیست، نمی خواد غذا گرم کنی
من: اگر گرسنه ات نیست برای چی به بیسکویت ها داری ناخنک می زنی
ارشیا: نه خب یعنی این جعبه بیسکویت را که تموم کنم فکر کنم اصلا گرسنه ام نیست!ا

Saturday, December 18, 2010

آرزوی بازنشسته

مادرم معلم دلسوزی بود. به کارش با همه سختی هایش علاقه داشت. با این حال صبح های هول هولکی، ناهارهایی که بعضا با زود پز و عجله برای رسیدن به شیفت بعدازظهر آماده میشد، مشق شب هایی که یا تصحیح تمرین بود یا سوال های زبان که خودش روی استنسیل تایپ می کرد، به اضافه وقت هایی که برای بچه دوست و اشنا می گذاشت، مجموع تجربه من از زندگی حرفه ای مادرم در خانه بود.روزی که خودش را به خاطر بیماریش بازنشست کرد در احساس فوق العاده اش شریک بودم، انگار بارچندین و چند ساله را از دوش خودش و ما برداشته بود.

این روزها شبیه اش شده بودم، منتها بدون زودپز و عجله و حتی مشق شب . بارها به خودم نهیب زدم . دلم نمیخواست زندگیم بدو بدو باشد،ولی بود. این وسطها یک مریضی معمولی، از پادر آوردم. وقتم شده بود طلا. آخر هفته ها ، یک دستم کتاب ارشیا بود و یک دستم کتاب خودم. یک چشمم به نقاشی و بازیهایش بود و یک چشمم به صفحه لب تاپ. یک پایم کنار اجاق غذا بود و یک پایم توی چارراهی که ظاهرا باید پلیسش میشدم، یک گوشم به شعرهایی بود که برای خودش زمزمه می کرد و یک گوشم سکوت . انگار دو تکه شده بودم، یک تکه برای او، یک تکه برای خودم ...حالا تکه هایم یکی شده اند، زندگی ام افتاده است روی دور کند. خیلی خوبست خیلی. برای همه چیز وقت دارم برای قایم موشک بازی ، خوابیدن و چشم دوختن دوتایی به ماه، برای آواز خواندن، برای شاد بودن ... احساس بازنشستگی می کنم

Saturday, December 11, 2010

A,B,C

هرچند وقت یکبار به جای جلسه اولیا و مربیان،معلم می نشیند ویک لیست بلند بالا می گذارد جلویت و بیست دقیقه ای درباره پیشرفت بچه ات حرف می زند، جلوی هر شاخص، «آ» و «ب» و «ث» گذاشته است . برایم عجیب نیست اگر پسرم درکنار همه توانایی هایش، در استاندارد معلم وکلاس، بچه شلوغ و پرسروصدایی باشد ،(که دربین بچه های ایرانی، از این نظر کاملا معمولیست). «آ» ترین بچه منضبط ، پسر بچه ای چهار ساله و نیمه ،با صورتی بی رنگ و چشمانی بی حرکتست، که برای من حسی از تابلوی مونالیزا دارد. هیچوقت درک نمی کنی کی خوشحالست و کی ناراحت. صبحها موقعی که وارد سالن پذیرش بچه ها می شوی، بدون اینکه به اطرافش نگاه کند یا با کسی حرف بزند، سرگرم اسباب بازی هاست، تا زنگ میخورد اولین بچه ایست که وسایلش را جمع می کند و میرود اول صف تا برود داخل کلاس. بعداز ظهر ها هم مثل ربات برنامه ریزی شده می دود تا انتهای حیاط کوچک و دوباره بر می گردد سر جای اولش، بعد هم یک گوشه می نشیند و بی سر و صدا عصرانه اش را میخورد تا پدر یا مادرش از راه برسند. داخل کلاس هم قطعا هوش و مهارت لازم را برای انجام تمرینها و فرمانبرداری دارد. وقتی می روی در بحر لیست ، شاخص ها کاملا اروپایی و سازگار با روحیه آدمهاییست که من بزرگیشان را دیده ام.هیچ شاخصی از جنس شادی و نشاط در لیست نمی بینی، خلاقیت و روحیه جمعی، کمک ، دوستی ،سرزندگی ، سبکی ، امید، به ندرت. به جایش هرچه بخواهی کادر و چارچوب، از جنس اطاعت و احترام. خیلی خوبست، به خصوص برای پدر مادر و دنیای اطراف بچه که قرارست ظرفی برای رفتارهایش باشند . با همه این تفاسیر من مادر، همچنان مصمم ام، به جای اینکه بچه چارساله ام با این آ و ب و ث ها ی قراردادی و خط کشی شده سنجیده شود، یا ازمواخذه شدن در برابر بروز هیجاناتش واهمه داشته باشد، یاد بگیرد بچگی کند، یاد بگیردکه احساسات طبیعی اش را با هیجان مثبت و حتی منفی بروز دهد، به جایی که خودش را در دنیایی منزوی و ایزوله اسیرکند، به جای اینکه همیشه مطیع باشد و در نهایت موجودی سرخورده و بدون هیجان شود که به زور یک لبخند بر لبهایش می نشیند. همان که آن ور دنیا، اسمش¨ افسردگی¨ در بچه هاست و این وردنیا به درست یا غلط ¨انضباط و تربیت درست¨ا

.

Sunday, December 05, 2010

عروسک قشنگ من قرمز پوشیده

پرتغالها را چیده ام توی سبد حصیری و گذاشته ام یه گوشه خانه، نارنگی ها را هم گذاشته ام جایی که بویش، بپیچد توی فضا. خانه بوی زمستان میدهد. گرمست و پر از رنگ. روی کاشی های سفید آشپزخانه، ردیفی از آجرهای قهوه ای، چسبانده ام، دو تا طاقچه چوبی هم زده ام اون بالا برای بطریها. جاجیم قرمزم را هم روی کاناپه انداخته ام. نشسته ام زیر نوری که روی نقش های گبه به رقص در آمده . دارم شعرهای بچگی مان را ترجمه می کنم. معلم ارشیا خواسته است . چشم می دوزم به بخاری که از فنجان بلوری پر از چای بیرون می ریزد، حیفست که لحظه ها را نمی شود در واژه ها گنجاند

Tuesday, November 30, 2010

رژیم فرنگی

به منظور ایجاد تمایل به غذاخوری مدرسه، لیست تلاشهای این مدت من در مورد ارشیا به شرح زیرست

صبر و تحمل به میزان زیاد
اضافه کردن انواع صیفی جات پخته به غذاهای روزانه اعم از: کلم بروکلی، بروکسل ،نخود فرنگی، هویج، کدو، لبو و تره فرنگی
درست کردن سالاد با ترکیباتی چون کاهو، هویج و کلم خام رنده شده، همینطور آندیو و آووکا، گندم پخته، برنج نیمه پخته، راویولی، انواع حبوبات
امتحان انواع گوشت بوقلمون، جگر مرغابی، ماهی آب پز با انواع سس
به اضافه انواع پنیر ، بستنی ، موس و دسر با طعم های مختلف
همه این کارها را می کنی، هزینه دو پرس چلو کباب البرز هم به مدرسه می دهی، پسرک در حالی که لب به غذا نزده است ، با ژست خیلی با افتخار می رسد خانه و سراغ کنسرو های هانی را می گیرد

Friday, November 26, 2010

این روزهای من

دلمشغولی هایم بی حد و حصر شده اند، به پایشان نمی رسم. میخواهم یک روز را دربست بگذارم برایشان، سهمیه بندیشان کنم ، یک ساعت بگذارم برای هر موضوع، اینطوری صبح های علی الطلوع که می شود، غصه و دلتنگی هایم، گوشه دلم یک جاقلمبه نمی شوند

پ.ن: برف می بارد

Monday, November 15, 2010

همسایه ها

پسرک را می گذارم تولد، اولین نفرست، با دوستش همسایه ایم. قدم زنان می روم اداره پست تا نامه سفارشیمان را بگیرم. محتوایش را می دانم، مملکت کاغذ و کاغذ بازی! نامه را می چپانم توی جیبم تا یک روز اداری بروم دنبالش. بین راه، دلم بوی آشنا می خواهد، بوی نان تازه، سبزی، قهوه ... ولی دریغ از یک مغازه خوشبو. آقای همسایه سر چارراه جلویم را می گیرد، استشهاد برای احداث باغچه محله پر می کند، با کمال میل امضا می کنم، هرچند به عمر ماندنم قد نمی دهد. می آیم خانه، کمی فرصت دارم تا برای نوآ، کیک برنج زعفرانی یا همان ته چین خودمان درست کنم ، امشب برای خانه جدیدش مهمانی می دهد، برای مدتی همسایه ایم. ماشین پسرک را شارژ می کنم تا سرش را آنجا گرم کنم. با جمع های مجردی میانه ای ندارم، میان سرخوشی و شنگولی باید بروم توی لاکم ، ... به جز یک ورم قلمبه روی پیشانی که با بچه دیگر سر به سر شده اندو پدر مادر کانتن را دستپاچه کرده ، همه چیز، ظاهرا خوب پیش رفته . یکی دو ساعت بعد، قابلمه به دست راه می افتیم . بقیه، بطری به دست آمده اند. جوانتر هامی روند سراغ ماشین شارژی و از همه توانایی شان برای سرگرم کردن پسرک استفاده می کنند، ارشیا هم در همراهیشان موقع سیگار کشیدن و سرمای تراس، سنگ تمام می گذارد، اینجا هم به جز بوی ته چین و زعفران، بوی آشنایی نمی آید. شام سرپایی می خوریم ، پسرک تا آخرین ذره توانش می دود، سرها شنگول شده، قرارست تا خود صبح بیدار بمانند، اولین نفر خداحافظی می کنیم، ظرف دو دقیقه در خانه خودمان نشسته ایم

پ.ن: فضاهای دور و برم سرد و بی روح شده اند سیزده نوامبر ۲۰۱۰

Wednesday, November 10, 2010

عادت می کنیم *

خواننده ، با کتاب های زویا پیرزاد زود دوست می شود، آدمهایش نقاب به چهره ندارند، اگر هم دارند شخصیت های دیگر، نقابشان را به راحتی می اندازند. آدم ها نه خیلی مقدس و بی عیبند نه آنقدر منفی. برای کارها و عقایدشان، دلایل خاص خودشان را دارند. خط قرمز ها همچنان باقیست ، این رااز رودروایستی ها میشود فهمید، از جمله ها و قضاوت های شخصی که از فکر می گذرد ولی هیچوقت بیان نمی شود. پیرزاد عیب ها را موشکافانه می بیند، در خلال تجربه فضای کوچه و خیابان به خوبی تصویرشان می کند منتها در قالب نظاره گری که از بطن خود جامعه است نه خارج از آن.

عیب ها را داد نمی زند، بلندگو دست نمی گیرد تا مخاطبی که خود جزیی از این جامعه و فرهنگ است را برنجاند. پیرزاد، زبان غیر مستقیمی برای رمانهایش انتخاب کرده، ولی همین غیر مستقیم بودن به معنی متلک و تیکه های آزاردهنده از زبان نظاره گری که بیرون گود ایستاده، نیست، راهش را ازهمان اول از بوق و کرنای شبکه های لس انجلسی جدا کرده، ابزارهایی که یا مخاطب را به کل دفع می کنند یا با دلسوزی های مصنوعی سعی در تاثیر پذیری بی چون و چرای مخاطب از نوع عام دارند. آدم های پیرزاد، آدمهای مسوولیند هرچند روشنفکر و گاه با گرایش های غربی، ولی چشمهایشان را به راحتی به مشکلات وآنچه در اطرافشان می گذرد، نمی بندند. همین آدمهای مدرن، نستالوژی های دوست داشتنی ای برای روایت و پیوند با مخاطب دارند، دست خواننده را می گیرند و در هزارتوی زندگی راهش می برندو هرجا بخواهند متوقفش می کنند: سرگذشت هایی ساده از آدمهای معمولی . همین نکته سنجی ها و متانت قلم پیرزادست که علاوه بر رسایی پیامش، تصویر مثبتی از همذات پنداری با شخصیت های رمان در ذهن ایجاد می کند، همان دلیلی که رمانهای فوق العاده ساده و روانش را در مجموعه پرطرفدارترین رمان های روز ایران با تیراژ بالا قرارداده است


نشر مرکز،۱۳۸۸،چاپ بیست و یکم



Tuesday, October 26, 2010

جعبه رنگهایم کو؟

برایم چمدانی بیاور از رنگ های گم شده ام ، از هوای ملس صبحگاهی با صدای تاپ تاپ خمیرهای سنگکی، از عطرغذایی که ظهر های جمعه از خانه همسایه می آید، از « جان مریم های» دوره گرد آوازه خوان ، از آفتاب نشسته بر آجر بهمنی کوچه و ردیف چنارهای پاییزی، از غلغله های ظهر میدان، از میوه و سبزی های فله ای، از دسته گلهای سفید و زرد سر چارراه، از کوچه ذغالی ها و خریدهای تجریشی، از چهره غمگین دست فروش که با لبخندی به پهنای صورتش می شکفد، از پیرمرد با صفای زیر بازار، از مزه هایی که در طشت ترشی و قره قوروت به دل چنگ می زند، از حکایت مرد پرنده فروش کنار امامزاده، از پردیس و ته چین بادمجانش، از دیالوگ های زنانه اتوبوس و مترو، از همهمه های جمعه بعدازظهر، از آدمهایی که با بستنی و آب اناری در دست ،خوش خوشکان قدم می زنند، از خط و خطوط آشنای چهره ها، از پارکهای همیشه شلوغ، از هیاهوی بچه ها روی تاب و سرسره، از برق چشمان کودکانه، ازهیجان و خنده های زیرزیرکی دخترانه، ... آن گوشه چمدان را اما پر کن از غم های بزرگ و کوچکم، ازآغوش پدرانه ای که ماههاست از آن بی بهره ام، از دلهای با سخاوتی که قلبم برایشان می تپد، از تنهایی هایم، از تلاشهایم برای ماندن و ساختن، نگذار در انزوا و سکوت، در پس روزمرگی های مادی، در پس سرسپردگی، در دلخوشی هایی که به زندگی ام طول داده اند نه عرض ، به بی رنگی انجماد در آیم

برایم چمدانی پر بیاور از رنگ هایی که گوشه خانه جا مانده اند بیست و ششم اکتبر


Thursday, October 21, 2010

انتظار



کلمات کلیدی: بابا- بلیط (در دست) - چمدان (مطمئنا پر از کادو) - هواپیما(دو فروند)- صندلی فرودگاه( همان چند خط باریک) - کمربند شلوار(این قسمت محالست از قلم بیفتد)!ا

Sunday, October 10, 2010

تنهایی های من

این روزها رافقط دویده ام، به دنبال چه نمی دانم. زندگی تنهایی ، مختصات ندارد. بعضی روزها مغزم از شدت دغدغه های ریز و درشت که هیچ خط و ربطی به هم ندارند، ورم می کند. شب ها با تکرارواژه ها و مطالبی که برای کلاس های هفتگی ام مرورشان می کنم، مثل کابوس شده اند. همین روزها، هم قرارست با استادم بر سر بیلان کارهای نکرده شاخ شوم . این وسطهارسیدن به پای کارهای اداری و متفرقه برای خودش داستانی دارد.بعد ازظهر که میشود، با همه بدو بدو هایم برای رسیدن به موقع، مسوول نگهداری بچه هابه خاطر دو تا سه دقیقه اضافه که روی ساعت مچی گنده و مشکیش نمایان می شود، مرا میفرستد حسابداری مدرسه ، هنوز نمی داند که در کف مبلغ نجومی اعانه برای کلیسای مدرسه که هیچ دخلی به من و بچه ام ندارد، مانده ام. هفته مفید برای من چهار روزست، بقیه اش هم ارشیا پایش را توی یک کفش می کند تا در خانه بماند و با چار چرخهایش، بین دست و پا و هر فضای خالی و قابل دسترسی که پیدا می کند بلولد، من هم می شوم پلیس سر چارراههایش. دریغ از یک لحظه که خیالم از کاری راحت باشد. زندگی تنهایی همیشه چیزی کم دارد چیزی از جنس تکیه گاه حتی اگر قرار باشد چند گرم از بار روی شانه هایت خالی شود، حتی اگر کسی باشد که فقط به حرفهایت گوش دهد

هنوز هم نتوانسته ام بین درس، کار، پیشرفت ، زن ، مادری جمله ای بسازم که خودم باورش کرده باشم. شاید روزی همه این دویدن ها از حافظه ام پاک شود. بعید می دانم روزی بیاید که دلم برایشان خیلی تنگ شود


Saturday, September 25, 2010

دیوارهای رنگی

صدای دلنشین فواره ها و رادیوی پارک که گاه با قار قار دوست داشتنی کلاغها قاطی می شدند جایشان را داده اند به زوزه هواکش اشپزخانه و سکوت مطلقی که پشت پنجره های دو جداره محبوس شده اند، صبحها چشمهایم را به روی دیواری خالی و سفید باز می کنم که هیچ نشانی برایم ندارد. هفته پیش، فرش گلیم لاکی را از روی زمین جمع کردم وبا همه دردسرهایش چسباندم به دیوار، حالا رمز وراز نقش های چهار خانه اش، دلخوشی تازه ای اند برای روزمرگی هایمان. دلم مثل همیشه شله زرد میخواهد و رنگ و بوی تازه. عکس ها را قاب گرفته ام و گذاشته ام روی طاقچه چوبی. دیوار بالای سرم را پر کرده ام از نقاشی های ارشیا. مثل همیشه دنیایی از پسرانه ها و دلتنگی های کوچک که بر سپیدی دیوار نقش بسته ،از دیدن هر روزه شان ، بی اغراق لبخند بر لبانم می نشیند: ازتصویر تمام اسباب بازی هایی که دلتنگشان شده به اضافه پدری خوشحال با چمدانی از کادو که به زودی به دیدن پسرش می آید و مادری که صبحها با تراموا تا مدرسه خوش خوشکان همراهیش می کند... از دیدن قطارهایی که شبیه هزارپا می مانند، از کفشهایی که به بزرگی قوطی کفشند، از گربه خالدار، از دماغ پینوکیو که از کاغذ بیرون زده، از حیوانهای قوی که همه کلاس بدنسازی رفته اند، از دریاهای همیشه طوفان و بارانی .. و از همه بیشتر از آن خورشید درخشانی که بالای سر سه تاییمان، دارد تاب میخورد.

به پسر کوچکم : کاش می شد همه دلبستگی هایت را در یک چمدان جا داد و با خود اینور وآنور برد تا دل آفتابی ات از دلتنگی های گاه و بیگاه این روزها ابری نشود. بیست و پنج سپتامبر۲۰۱۰


Monday, September 20, 2010

پسر کو ندارد نشان از پدر

یکی از لذت های زندگیم، چشم دوختن به غذا خوردن پسرک است، هرچند هنوز هم چانه اش یک سوراخ بزرگ دارد و حوصله میخواهد هر بار جمع کردن نصف بشقاب از غذا که زیر پایش ریخته است. ولی پسرک عاشق غذاهای سنتیست. قیمه دوست دارد و برنج زعفرانی که نان هم پشت بندش باشد! ترجیح میدهد هر روز «کبات پوله »(جوجه کباب من در آوردی) روی آتش و ذغال بخورد و شاید قورمه سبزی جا افتاده پر از لوبیای قرمز . با همین علاقه است که تا وارد آشپزخانه می شود، غذاها را بو می کشد و محتویاتش را حدس میزند. اشتهایش قطعا به پدرش رفته ، من یکی، غذا پختن را همیشه به غذا خوردن ترجیح داده ام. اعتراف می کنم که بخشی از این لذت مربوط به زمانیست که با جمله های قلمبه سلمبه میخواهد از دست پختم تعریف کند، سرش را تکان میدهد و با لپ های پر از غذا، کامنت های مثبت نثارم می کنم ، حالا اینکه کلی به ذوقم برای غذاپختن اضافه می شود یک طرف، بعضی وقتها به خودش از آن «نوش جان» های معروف هم می گوید .

Saturday, September 11, 2010

خانه ای به وسعت غربت

پسرک، از طولانی ترین سرسره ای که تا بحال دیده ، سرازیر میشود، میخندد و جیغ های هیجان آور می زند ، من نشسته ام روی خرده های نیمه خیس چوبهای زیر درخت و به بچه ها نگاه می کنم، ظاهر همه چیز خوب و آرامست، هوا آفتابی، پارک خلوت و سرسبز، سایه و آفتاب ملایم خیال آدم را راحت می کند ، ولی مدتهاست که در این خاک هیچ چیز به من نمی چسبد انگار پایت را گذاشته ای در خانه ای که آسایش و آرامشش مال دیگرانست ، نسل اندر نسل، برای خشت خشتش زحمت کشیده اند و باغچه هایش را آبیاری کرده اند، بعد تو یک دفعه از راه آمده ای و نشسته ای وسط این باغچه، اگر شاد هم باشی شادیت واقعی نیست. منقبض می شوم. پسرک می آید بطری آبش را سر بکشد، سرش را می گذارد روی پاهایم ، می گوید خسته است بر گردیم خانه ... راستی که خانه چه واژه امن و قشنگیست

Thursday, September 09, 2010

ر مثل رمان

پارسال این موقع ها بود که کتاب«وقتی نیچه گریست» را تمام کرده بودم . به رسم کتابخوانی تابستان های سالهای دور ، روزهای آخر تابستان که میشود، دلم هوای کتاب می کند. رمان خوانی امسالم را به لطف دختر راهنمای شهر کتاب - که به رغم جثه کوچکش حرفهای بزرگ می زد و اصرار به خواندن داستان های کوتاه و متفاوت داشت - با «دیوانه ای در مهتاب» و «برف و سمفونی ابری» شروع کردم. و در خیالم، کلی دست و پا زدم تا از فضای مرموز و نیمه جنایی داستان هایی که خواننده خاص می طلبد، بکنم و معلق میان دو نقطه جغرافیایی، سحرهای دو روز آخر هفته را با کتاب سینا دادخواه، به خواب آلودگی شبهایم بدوزم. «یوسف آباد خیابان سی و سوم» رمان لطیفیست، مزه اش به آسانی از ذهن نمی پرد، شخصیت ها ، فضاها، خاطره ها ، فکرهایی که بارها از ذهن می گذرندبا جمله های گذرا و ماندنی که با ظرافت به فضاهای شهری آشنا گره خورده اند، مغز آدم را برای مدتها قلقلک می دهند. هرچند رمان، متن جوان پسندی دارد و مرز میان دو دهه زندگی رابا همه دغدغه هایش به تصویر می کشد و آخرش هم در خماری کمی نگهت می دارد، ولی محتوایش آنقدر به دل می چسبد که بازی رنگها را برعکس جلد سیاه و سفیدش در جمله بندی های روانش به خوبی می توان درک کرد
* نشر چشمه

Monday, September 06, 2010

به یک پسر استثنایی*

پسران به تو می آموزند که دوباره بخندی با صدای بلند.
«وقتی هیچ چیز در طول روز خوب پیش نرفته...فقط کافیست که بدو بدو و گرومپ گرومپ با پاهای کوچکش به سویی بپرد، دست هایش را به دورت حلقه کند، و با خنده تمام اخبار روز را به سویت سرازیر کند و همه چیز خوب پیش برود. من فکر می کنم باید کاری استثنایی در زندگیم انجام داده باشم که شایستگی داشتن پسری مانند تو را دارم
...
پسرم سپاسگزارم برای فنجان چای سرد هنگامی که خیلی کوچک بودی ، سپاس گزارم برای تافی های کاغذی پفکی که از جیبت به من بخشیدی. سپاس گزارم برای بوسه هایت با طعم آب نبات نعنایی. سپاسگزارم برای موش مرده و اینکه اسم همستر را بر من گذاشتی! سپاسگزارم برای تمام هدایا: قورباغه مرده، قاصدک پژمرده، قالب های گلی، شال های رنگ و رو رفته، فیل های سفالی و نقاشی هایت از گربه های ببری! برای برکه ای که حفر کردی، تراز کردی، پر کردی و در آن گیاه کاشتی هنگامی که مشغول دوستانم بودم ، تمام آنها برایم ارزشمندند...پسرم سپاس گزارم از این که کنارم ایستادی، باعث بی خوابی های شبانه ام شدی، مزاحم تصمیم هایم شدی، برایم کلی ارزش داشت ، بدون تو چگونه می توانستم بر کره خاکی روزگار بگذرانم؟
یک پسر بزرگ ترین پاداشی ست که در زندگی به انسان داده می شود.»

پم براون، ترجمه نسرین تولایی، نشر ثالث*

Sunday, August 29, 2010

خانم ووپی

یکی از بل بشوترین متعلقات زندگیم (وشاید هر زن دیگر) کیف دستی ام است. هربار و هر چند ماه یک دفعه که با اشتیاق همه زیپ هایش را باز می کنم تا وارونه اش کنم ، کلی سرگرم میشوم. اول از همه کارت های ویزیت است که تک تکشان را باید بخوانم، به یاد تلاشهایم برای خرید هر تکه خانه میفتم. به یاد آدمهایی میفتم که چپ و راست، کارتشان را میدهند تا روزی کسی سراغی ازشان بگیرد. بقیه اش کاغذ های کوچک شماره تلفن از آدم های متفرقه است، هر کدام برای خودشان، داستانی دارند، مرتبشان می کنم. بلیط های باطل شده مترو ، هواپیما و قطار، راهی سطل آشغال میشوند. کیف جیبی، مدارک ماشین و بیمه، عینک، اشانتیون عطر، آی پاد، چسب زخم، آدامس هایی که هیچوقت لب نمی زنم، تی بگ، دستمال جیبی، دسته کلید ، نقشه، چند روان نویس ، دفترچه یادداشت اجزاء ثابت کیف هستند که کمتر پیش می آید از این فضای درهم برهم خارج شوند و چند وقت یک بار باید مطمئن شوم که سرجایشان هستند. قسمت هیجان انگیز کیف مربوط به انواع سکه و اسکناسهاییست که می دانم هر کدامشان، در یکی از جیب های کیفم جا خوش کرده بودند تا روز مبادا به دادم برسند. همان تکنیکی که ناخودآگاه برای جیب پالتو، مانتو و شلوارهایم به کار می برم و به موقعش غافلگیر می شوم. طی این سالها به اقتضای زمان، چند عضو به مجموعه اضافه و کم شده اند، از پوشک بچه، شلوار و لیوان فسقلی گرفته تا چند عضو جدیدی که خودشان به صورت خودکار سر از این فضای سیار که بی شباهت به کمد آقای ووپی نیست، در آورده اند: ماشین کوچک قرمز کورسی، جت مینیمال سفید و یک هاورکرافت اسباب بازی !

Wednesday, August 25, 2010

و اینک پاییزی دیگر

کوچه باغ پایین ، تابلویی از رنگهای پاییزیست، جوی باریک میانی با سیلاب کوچکی از آب روان و برگهای خشکیده، درختانی که سایه هایشان را ، در یک بعدازظهر نیمه گرم، بر روی دیوارهای شکم داده و آجر بهمنی کوچه گسترانده اند و باد ، آرام آرام برگهای ناتوانشانشان را بر زمین می اندازد. وقتی میخواهی پایت را با لذت بگذاری روی یکی از همین برگهای تلنبار شده گوشه سراشیبی که بر عکس رنگش، نرم و لطیفست ، از اینکه پاییز را به این زودی جدی گرفته ای، پشیمان می شوی. راهت را می گیری و از کنارهمه زرد و نارنجی ها بی تفاوت عبور می کنی. حتی گرده های پخش شده در هوا که به عطسه ات می اندازد، خیلی مهم نیستند.

سبزی درختان و پیچ های امین الدوله، بوی آلبالو پلویی که از یکی از همین خانه باغها می آید، عطش کودکی که با قمقمه کوچک آب در دستان مادرش رفع میشود ، آفتابی که هنوز گرم و پر حرارتست و پیرمرد عصا به دستی که با پیراهنی آستین کوتاه در پیچ باریک کوچه گم می شود، نمی گذارند پاییز را با همه نشانه هایش باور کنی. آسمان این روزها کمتر آبیست ولی پرستوهای مهاجر هنوز که هنوزست ،رخت سفر بر نبسته اند.

Sunday, August 15, 2010

سفر

از سفر آنچه بر جا مانده ، تصویری است از تاب جاده ای که بر دشت های زرد و نارنجی می خرامید ، هندوانه های سبز و آفتابگردانهای کنار جاده که در غروب یک روز مردادی، تو را می برد به شهر ریز علی، دهقان فداکار.

تقوش فرش و گره ها که در هزارتوی بازارتبریز ، چشمانت را جلا می داد و بوی کباب حاج علی ، کره محلی و مزه گس چای قهوه خانه عتیقه فروشان که نگاه غیظ الود مردان سبیل کلفتش با دیوارهای منقش به آینه های سرتاسری و ظرفهای عتیقه ، حس عجیبی می داد.

خاطره آقای روشنی با لهجه ترکی بس دوست داشتنی بر زمینه ارسی های رنگارنگ خانه گنجه ای و قدکی تو را می برد به درون زندگی هایی که دیگر نشانی از خود نگذاشته اند و هنر بی نظیر احد حسینی که رنج اسارت و قساوت نهفته در چهره مجسمه ها یش را به سختی می توان از یاد برد.

درنوردیدن صخره های سنگی نشسته بر دامنه های کندوان، دوشاب های مویز، مرغ و خروس های چالاک، بوی خاک و دلهره سقوط از یکی از سراشیبی ها، خمودگی زندگی شهری را بدجور به رخت می کشید. چهره خندان مرد نابینای نشسته بر قایق دریاچه ال گلی، در غروبی مرطوب و زیبا، شعف را در دلت بیدار می کرد.

و در پایان جاده پر پیچ و خمی که دل جنگل و کوههای سبز را می شکافت ، بوی دود و شالیزارهایش ، جان تازه ای می بخشید به نفس های خسته از راه، ومی بردت به خانه ای که میزبانانش، با رویی خوش و سفره ای رنگارنگ انتظارت را می کشند، کیانای مهربان و شهروی مهربان تر از مادر ... تصویر نهایی سفر، کاویدن میان شاخ و برگ های جنگل سراوان بود و دیدن خانه های روستایی واچین شده که رطوبت و گرما مجالی برای تمامش را نداد و حسرت دوباره دیدنش رابر دلمان گذاشت.

در کنار همه تصاویر زیبای سفر ، بطری و پلاستیک های رها شده در جوی و معبر، هویت نابودشده تاسف برانگیز شهرها و آدمها که دیگرهمه جایی شده اند، مصرف گرایی های بی حد و حصر و در مقابل پیشرفت حیرت انگیز نامحسوس جاده ای و آن حجم پلیس دوربین به دست تصاویری هستند که بی اختیار، در ذهن ثبت میشوند.