Wednesday, August 13, 2008

هویت

به تنهایی نیاز دارم وقتی دلتنگم ،حتی اگر زیر افتاب سوزان یک روز اوت باشد ، اینجا قلب شهره ، خیابانها همه آشنا، دیگر به کوچه پس کوچه هایش ، برای کنکاش کوچکترین چیزها عادت کرده ام ، ولی اینبار نمی دانم چه می خواهم ، حس خوبی ندارم ، انگار که خودم را گم کرده باشم ، دیگر حتی صدای رهگذران که تک تک کلماتشان را می فهمم برایم جذابیتی ندارند، هیچ چیز در کلامشان آشنا نیست ، حتی در چشمان و نگاهشان ،.... انگار که خودم را گم کرده باشم ، تند تند راه میروم ، قدمهایم را آهسته می کنم ، ویترین ها ، سنگفرش خیابان ، دیوارهای چند قرنی ، رنگها ، نوشته های حک شده بر پلاک هر خیابان ، خط تراموا که با پیچی از نظر گم میشه ، اون درخت سایه دار، آب نمای سر اون کوچه ،همه را با چشمان نه چندان هیجان زده ، می گردم تا حس آشنایی بیابم ، حتی از کنار هر رستوران و کافه ای ، بوی آشنایی را جستجو می کنم ...ولی نیست یعنی نباید باشد و من به عمد گاهی خودم را که با پهنه دیگری از جغرافیا و مکان معنی پیدا کرده ، فریب می دهم ، گاهی در آینه و ویترینی ، خودم را می یابم در میان رنگ های تابستانی و باز جز یک شبح در حال گذر چیزی نمی یابم، انگار که خودم را گم کرده باشم،...
۵ اوت