Sunday, August 19, 2012

عنوان ندارد

عصبانیم شاید هم خسته. مثل آدمی که لبه استخر باشد. نه حال پریدن دارم نه شنا کردن. هنوز هم توی آن ساختمان حال دخترکی داشتم که از راه برسد و برود برای خودش بچرخد توی آشپزخانه نمور که بوی پسته بو داده شور میداد با لیوانهای لکه دار گچ گرفته و صدای آبی که در لوله ها می چرخید و کابینت های صورتی که باز کردن دانه دانه شان مزه می داد. بیایم اینطرف تر و سرک بکشم به کاغذ و کتابهای عمو، به دسته  مرتب روزنامه های قدیمی. گاهی هم خم بشوم روی شیشه بزرگ میز چوبی، برای خودم  داستانی ببافم از سقف و کف  و پنجره های رنگی  انگار که بهم دوخته شده اند و  میان واژگونی دنیای جدید، مرد ساکتی را ببینم با عینک و ساعت مچی بزرگ که  پشت آن یکی میز سرش به نوشتن گرمست. از جنس خیال جمعی های بچه گانه. اصلا طبقه سوم همینجا بود که آن پ های چار نقطه، چ های شش نقطه، ز های دونقطه را کنار بخاری گازی  اختراع کردم و خنداندمش. چند ساله بودم؟  فکر کردن به اینکه روزی بیایم همان جا و با عدد و رقم سبیل کلفت های غریبه که خدا بیامرزی می گویند، معامله اش کنم، خنده داراست. اصلا زجرآور است. همان شب همه اسید معده ام بیرون ریخت، اگر نرفته بودم قبرستان و ساقه های زمخت خشک را با ریشه هایی که تا ته گلدان سفالی نفوذ کرده بود را با چشمهای خیس درنیاورده بودم و  شمشادهای تازه و ابلق را نکاشته بودم حالم بدتر میشد، خیلی بد.  بابا تنهایم، می دانی؟ اصلا کم آورده ام. به چه زبانی به پزشک مملکت بگویم که تو مالیات ندهی چه کسی بدهد؟ آدم سواد یاد بگیرد و بخواهد زرنگ بازی حال بهم زن دربیاورد خیلی حرفست. چطوری به آن یکی یاروی  چرب زبان، ساده ترین چیزها را حالی کنم. من آدمش نیستم، تو هم نبودی. این را از خون دل خوردن هایت می فهمم، از اینکه زمین و خانه نوجوانیت بود و الان نیست و  نبودنش  هم دارد همانقدر روی دلم سنگینی می کند. اصلا گاهی لازم میشود در و دیوار و آدمهایش را رها کرد، رفت گوسفند خرید و برد گوشه ای چراند بی دردسر. می دانم که بعد از همه این کندن ها، نگاهت را دوخته ای به من که لااقل بروم هیات امنای مدرسه ای شوم که  یک اسم خانوادگی را به دوش می کشد و  همه چیز دست به دست هم داده تا از هم بپاشد. رفتم، انگار که تو رفته ای با همان عینک و ساعت مچی بزرگ،  چشمم تمام مدت به شیشه میز کنفرانس بود و چهره آفتاب سوخته رییس ناحیه و دهانی که یک لحظه هم بسته نشد، همه چیز از جنس حرف و قول و قرارهای آبکی. سقف با پنکه آمده بود پایین  و صندلی و سر واژگون آدمها روی سقف شناور مانده بود، از بی وزنی های واژگون وحشت کردم. کجا بود چهره مرد ساکت بچگی هایم؟

Monday, August 06, 2012

من به آغاز زمین نزدیکم


    دارد به نهال های کم جان باغچه اش فکر می کند، همین دیشب بود که پرسیده بودم چندتان و گفته بود هفتاد و یکی،  ده تایشان منتها خشک شدند، آن مرد گنده وقتی خارهای بنفش سرزده با اولین بارندگی را از جا در می آورد، به عقلش نرسید که  شلنگ های قطره ای را سوراخ  نکند. حتی نمی دانست صاحب نهال های نحیف و کوچک، همه هفته را به امید یکی از همین جمعه ها سر می کند که همه آن راه بیابانی را بکوبد و برود با تک تک درختهایش حرف بزند،  به برگهای کوچک دست بکشد و  دانه دانه ببوستشان. بله  بعضی از بچه های آدم جنسشان از اسپرم و خون آدمیزاد نیست و گوشه ای از دلت را چنگ میزنند، می شود دوستشان داشت، چشم دوخت به بال و پر گرفتنشان و حتی روزی مثل این جمعه نشست و برای خشک شدن تک تکشان غمبرک زد.  ازش برای  یه گوشه ۴ در ۴ قول گرفتم  تا سال بعد سبزی و صیفی بکارم مثل باغچه ماری کلود که دنج ترین زمین گوشه آلپ بود پر از گلایل قرمز، لوبیاسبز و گوجه. رویایی که هنوز هم مثل لذتی بی نظیر ته ذهنم شناور است. ژان دوپوی معمار، زنبیلی از قارچ کوهی که خودش چیده بود را گذاشت روی میز.  بعدش هم چند نفری رفتیم برای شام جعفری و سبزی  بچیند، وقتی  دالان دالان خانه بزرگی که با اوج هیجان یک معمار جوان ساخته بود را نشانم داد، گفت که زندگی برایش از صفر شروع شده.   و من آنروز  از آن همه فکر و ایده های ناب و درهم برهم سبز و رنگی ذوق کردم و گفتم بهشت باید جایی همین جا روی زمین باشد. جایی که صفر زندگی ها معنی دارد،  بهشت را آدمها می سازند و این را شک ندارم.