Saturday, May 28, 2011

کاکتوس ها خار دارند

کاکتوس های گوشه باغچه دیگر طراوت و ظرافت مینیاتوری های اولیه را ندارند، کج و معوج و تیره شده اند همینطور پرخار که گاه و بیگاه به لباسی چیزی می گیرند و زخم و زیلیمان می کنند. هربار گفته ام حیفند از جا درشان بیارم، اینها هم مخلوق خدا، همینکه مقاومند و ماهها کسی سراغشان نمی رود ولی رشد صعودی و عرضیشان را می کنند، قابل تاملست. در برابر باد و باران و گرما و سرما هم تکان نمی خورند، فصلها عوض شوند وآخ نمی گوید، همینطور میخ می مانند. خب همه اینها برای یک موجود زنده که قابلیت جابجایی از آن سر دنیا به این سر دنیا، از این خاک به آن خاک را دارد، خودش یک امتیازست. و اما گاهی هم از این مقاومت سرسختانه برای اثبات بودن، سردرنمی آورم. شخصیت زمختشان من را یاد آدمهای سرسختی می اندازند که ادعای قوی بودن دارند، پوسته نازکشان را رها می کنند وپوست روی پوست می آورند، بعد هم تمام مسلح به جنگ شرایط می روند به خیال اینکه هیچ تغییری تکانشان نمی دهد.
کافیست کمی آنطرف تربه گل های ظریف شمعدانی و اطلسی که با گلبرگ های مخملینشان به هم تکیه داده اند، چشم بدوزم، همین هستی و نیستی ها، همین نیاز و انعطاف، گل ها را لایق دوست داشتن می کند. با هر نسیم به رقص در می آیند ، با ذره ای نور می شکفند، دلتنگ دستان نوازش گر باغبانند تا ر نگ و بوی تازه شان دهد، مراقبتشان کند، کود و آبشان دهد، ساقه زخمیشان را مرهم گذارد. گاهی که از عطر و طراوتشان سرمست میشوم دیگر فکر نمی کنم شاید نباشند تا مدت دیگر، خوابی زمستانی در انتظارشان است تا فصلی و ماهی دیگر، تا روزی که دوباره از خاک سر زنند .
این روزها از مزرعه کاکتوس ها هراس دارم، از غولهایی که ما آدمها از خودمان می سازیم ، ازبچه هایی که یاد می گیرند برای نبرد با زندگی فقط سپر بسازند، ازبی هویت های جغرافیایی مان، از اینکه در مقابل باغبان قد علم کرده ایم، از قدرت های تو خالی، از بی رنگ و بویی هایمان، از انزوا ، از پوست کلفتی هایمان ... دلم میخواست یکی از آن باغبان های باتحمل و صبوربودم همانها که سالها و سالها منتظر می مانند، چشم براه پوسته ای زمخت و سرسخت، شاید که روزی از دلش یکی از همان گلهای لطیف و خواستنی مینیاتوری سر بزند.

Tuesday, May 24, 2011

معجزه کن

مگر میشود حرفی برای گفتن نداشت. کلمات لابلای حرفهایم منجمد میشوند گاهی از نبودنت. جایی که خطهایش نشانی از تو دارد. هرچه می ماند صفحه ای سفیدست با چشم هایی منتظرو چشم براه شاید که روزی برگردی، بتابی به روزهایم.