Sunday, August 29, 2010

خانم ووپی

یکی از بل بشوترین متعلقات زندگیم (وشاید هر زن دیگر) کیف دستی ام است. هربار و هر چند ماه یک دفعه که با اشتیاق همه زیپ هایش را باز می کنم تا وارونه اش کنم ، کلی سرگرم میشوم. اول از همه کارت های ویزیت است که تک تکشان را باید بخوانم، به یاد تلاشهایم برای خرید هر تکه خانه میفتم. به یاد آدمهایی میفتم که چپ و راست، کارتشان را میدهند تا روزی کسی سراغی ازشان بگیرد. بقیه اش کاغذ های کوچک شماره تلفن از آدم های متفرقه است، هر کدام برای خودشان، داستانی دارند، مرتبشان می کنم. بلیط های باطل شده مترو ، هواپیما و قطار، راهی سطل آشغال میشوند. کیف جیبی، مدارک ماشین و بیمه، عینک، اشانتیون عطر، آی پاد، چسب زخم، آدامس هایی که هیچوقت لب نمی زنم، تی بگ، دستمال جیبی، دسته کلید ، نقشه، چند روان نویس ، دفترچه یادداشت اجزاء ثابت کیف هستند که کمتر پیش می آید از این فضای درهم برهم خارج شوند و چند وقت یک بار باید مطمئن شوم که سرجایشان هستند. قسمت هیجان انگیز کیف مربوط به انواع سکه و اسکناسهاییست که می دانم هر کدامشان، در یکی از جیب های کیفم جا خوش کرده بودند تا روز مبادا به دادم برسند. همان تکنیکی که ناخودآگاه برای جیب پالتو، مانتو و شلوارهایم به کار می برم و به موقعش غافلگیر می شوم. طی این سالها به اقتضای زمان، چند عضو به مجموعه اضافه و کم شده اند، از پوشک بچه، شلوار و لیوان فسقلی گرفته تا چند عضو جدیدی که خودشان به صورت خودکار سر از این فضای سیار که بی شباهت به کمد آقای ووپی نیست، در آورده اند: ماشین کوچک قرمز کورسی، جت مینیمال سفید و یک هاورکرافت اسباب بازی !

Wednesday, August 25, 2010

و اینک پاییزی دیگر

کوچه باغ پایین ، تابلویی از رنگهای پاییزیست، جوی باریک میانی با سیلاب کوچکی از آب روان و برگهای خشکیده، درختانی که سایه هایشان را ، در یک بعدازظهر نیمه گرم، بر روی دیوارهای شکم داده و آجر بهمنی کوچه گسترانده اند و باد ، آرام آرام برگهای ناتوانشانشان را بر زمین می اندازد. وقتی میخواهی پایت را با لذت بگذاری روی یکی از همین برگهای تلنبار شده گوشه سراشیبی که بر عکس رنگش، نرم و لطیفست ، از اینکه پاییز را به این زودی جدی گرفته ای، پشیمان می شوی. راهت را می گیری و از کنارهمه زرد و نارنجی ها بی تفاوت عبور می کنی. حتی گرده های پخش شده در هوا که به عطسه ات می اندازد، خیلی مهم نیستند.

سبزی درختان و پیچ های امین الدوله، بوی آلبالو پلویی که از یکی از همین خانه باغها می آید، عطش کودکی که با قمقمه کوچک آب در دستان مادرش رفع میشود ، آفتابی که هنوز گرم و پر حرارتست و پیرمرد عصا به دستی که با پیراهنی آستین کوتاه در پیچ باریک کوچه گم می شود، نمی گذارند پاییز را با همه نشانه هایش باور کنی. آسمان این روزها کمتر آبیست ولی پرستوهای مهاجر هنوز که هنوزست ،رخت سفر بر نبسته اند.

Sunday, August 15, 2010

سفر

از سفر آنچه بر جا مانده ، تصویری است از تاب جاده ای که بر دشت های زرد و نارنجی می خرامید ، هندوانه های سبز و آفتابگردانهای کنار جاده که در غروب یک روز مردادی، تو را می برد به شهر ریز علی، دهقان فداکار.

تقوش فرش و گره ها که در هزارتوی بازارتبریز ، چشمانت را جلا می داد و بوی کباب حاج علی ، کره محلی و مزه گس چای قهوه خانه عتیقه فروشان که نگاه غیظ الود مردان سبیل کلفتش با دیوارهای منقش به آینه های سرتاسری و ظرفهای عتیقه ، حس عجیبی می داد.

خاطره آقای روشنی با لهجه ترکی بس دوست داشتنی بر زمینه ارسی های رنگارنگ خانه گنجه ای و قدکی تو را می برد به درون زندگی هایی که دیگر نشانی از خود نگذاشته اند و هنر بی نظیر احد حسینی که رنج اسارت و قساوت نهفته در چهره مجسمه ها یش را به سختی می توان از یاد برد.

درنوردیدن صخره های سنگی نشسته بر دامنه های کندوان، دوشاب های مویز، مرغ و خروس های چالاک، بوی خاک و دلهره سقوط از یکی از سراشیبی ها، خمودگی زندگی شهری را بدجور به رخت می کشید. چهره خندان مرد نابینای نشسته بر قایق دریاچه ال گلی، در غروبی مرطوب و زیبا، شعف را در دلت بیدار می کرد.

و در پایان جاده پر پیچ و خمی که دل جنگل و کوههای سبز را می شکافت ، بوی دود و شالیزارهایش ، جان تازه ای می بخشید به نفس های خسته از راه، ومی بردت به خانه ای که میزبانانش، با رویی خوش و سفره ای رنگارنگ انتظارت را می کشند، کیانای مهربان و شهروی مهربان تر از مادر ... تصویر نهایی سفر، کاویدن میان شاخ و برگ های جنگل سراوان بود و دیدن خانه های روستایی واچین شده که رطوبت و گرما مجالی برای تمامش را نداد و حسرت دوباره دیدنش رابر دلمان گذاشت.

در کنار همه تصاویر زیبای سفر ، بطری و پلاستیک های رها شده در جوی و معبر، هویت نابودشده تاسف برانگیز شهرها و آدمها که دیگرهمه جایی شده اند، مصرف گرایی های بی حد و حصر و در مقابل پیشرفت حیرت انگیز نامحسوس جاده ای و آن حجم پلیس دوربین به دست تصاویری هستند که بی اختیار، در ذهن ثبت میشوند.