Sunday, November 25, 2007

تاجیکستان

دیدین بعضیها در مقابل کسی که خارج رفته یا از خارج اومده ، رفتا رای عجیب نشون میدن ، که از دو حالت خارج نیست ، یا اعتماد به نفسشون را از دست میدن (آخه چرااااااااا؟؟؟)یا نهایتش شروع میکنن از افرادی که میشناسن اعم از فامیل و دوست و اشنا که یه بارم ندیدنشون و یه کشور دیگه زندگی میکنن ، حرف میزنن ، آخ که این مورد اخری از اینکه یه سفر خارجی بزرگ داشته و کلی به به و چه چه کرد و وقتی ازش پرسیدم کجا ؟ گفت تاجیکستان ، منو داشت پاک ، خل میکرد ، بابا چه خبره ؟به خدا این خبرا نیست که فکر میکنین ، آقا ما ملت عجیبی میشیم یه وقتا ،

Saturday, November 24, 2007

ارشیا۱۷

طبق روال یه پست مخصوص ارشیا که خیلی وقته از ش ننوشتم و هفده ماهگیشو داره تموم میکنه , اینروزا تحولاتش برای من مادر اونقدر جذابه که در مقایسه با یه سال پیش و طبیعتا ناتوانیهاش در مواجه با دنیای اطرافش ،کلی امید بخشه
اونقدر شنگولی میکنه و برای خودش فرصت سرگرم شدن میسازه ، که خیالمو حسابی جمع کرده میتونه یه روز روی پای خودش وایسته ، خیلی باهامون ارتباط کلامی نداره ،به جز تکرار کلماتی که میشنوه ، فعلا از هر چی میخواد سر دربیاره مرتب میگه «بالیبولابیلی»(معنی خاصی نداره ) ، با هر چی هم مخالف باشه سرشو مرتب نود درجه به راست و چپ می چرخونه و می گه نو نو (شما نه بخونید) ، هر وقت آب بخواد شیشه شو از یه جایی پیدا میکنه و دوان دوان به سمت اشپزخونه ، با «هون هون » کردن منظورش را می فهمونه ، بعد از خوردن غذا هم که بیشتر به شیطنت و پرتاب غذا به در و دیوار میگذره ، مرتب پیش بندشو میکشه و باز همون کلمه ، یعنی باز کنید ، وقتی هم طلبکاره ، دستشو میزنه به کمرش و غر غر میکنه ،با یه جور زبان ایما و اشاره قابل فهم
وقتی از دستش عصبانی میشیم ، برای دلبری ، لباشو غنچه میکنه و سر به پایین ،میاره نزدیک صورتمون ،هرچند هنوزم بوسیدنو یاد نگرفته ، بجاش هم قلدر و یه دنده ست و اگه نخواد کوتاه نمیاد ،
عاشق کتاب و مجله ست ، یه گوشه میشینه با دقت ورق میزنه و یه وقتا ازمون میخواد براش بخونیم منتها خودش باید تعیین کنه چه صفحه ای و اونم چه جهتی ، هنوزم مثل سرخپوستا ، شیهه میکشه و از این سر خونه به اونطرف رفت و برگشت میکنه
یه عادت بدش ، چسبیدن و توی دست و پا لولیدنه به خصوص توی آشپزخونه ، طرفدار گوشت و مرغه و مثل باباش ، به غذای بی پدر مادر ، لب نمیزنه ، موقع غذاش هم به معنای دقیق کلمه ، «لّه لّه » میزنه ، از بس که شکموه ، نون بدون ماست و پنیر را به نشانه اعتراض پرتاب میکنه ، اینم از عادتای بدش که کم کم داره بهشون اضافه میشه و باید کنترل بشن ،
توی این ماه ده روز پیش خودمون موند و مهد کودک نرفت ، پسرک گلم تمام صورتش پر از امنیت خاطر و ارامش از توی خونه بودن ، شد ، راستش این موضوعیه که همیشه بهش فکر میکنم که تا چه حد این حقو داریم که وقت کافی برای بچه مون نداشته باشیم ؟، چقدر مسائل انسانی پیچیده ست ، یعنی یه روزی خودش شرایط فعلیمونو که با یه سری اجبار ومحدودیتها مواجه شده و اینجا دست تنهاییم ، را میتونه درک کنه ؟، البته اگه قانون جبران و مکافات هم در کار باشه من از اون مادرام که خودم اگه به سن و سال بالا رسیدم اصلا از اینکه بچه ام منو خونه سالمندان بزاره ، ناراحت نمیشم

دلم واسه اون نوزادیاش ، ذوق زدنهاش ، حتی اون بوی لطیفش تنگ شده ، هر چند هنوز هم بوی بچگی و لطافت میده ، نمی دونم هیچ وسیله ای هست عطر بچه را برای همیشه ، حفظ کنه یا حداقل تا اون روزی که هستی و دلتنگش میشی حتی توی همون خونه سالمندان ؟



Tuesday, November 20, 2007

پاراگراف روزمره

هیچ لذتی بالاتر از این هست که پسرت به فاصله یه نفس ، توی بغلت و روبروت بشینه ودر حالی که چشماش لوچ شدند ، به کلماتی که از بین لبات میاد بیرون نگاه کنه وبتونه تکرارشون کنه ،مااامان ، بــاااپــــا ، اررشــــــیا ، من ، تو ، اوو؟
هیچ لذتی بالاتر از این هست که پاره وجودت ، دستاشو باز کنه و از راه که میرسی به صورت سردت با لپای برافروخته گرما بده ؟ و وقتی توی بغلش بگیری مدتها ، بی حرکت و خوابیده ، با نفسای شمرده آروم بگیره؟

وقتی به تک دونه های سفید موهام نگاه میکنم و بعضابا قیچی کوتاهشون می کنم در این می مونم که چرا از سمت راست شروع به سفید شدن کرده ، اینو بیشتر زمانی متوجه میشم که با حرکات نرمشی سریع ، سمت چپ بدنم را بسی تنبل تر از راست احساس می کنم ، یعنی این دو موضوع بهم ربطی دارند؟

داشتن استاد خوش اخلاق و اکتیو،که آرامش ذاتی داره و توانایی انتقال ، بخش بزرگی از نگرانیها رو کم میکنه ولی از اینکه به خاطر پیچیده حرف زدنش تا مرز کلمات کاملا انتزاعی و ذهنی ، مجبوری دیکشنری راهمه جا با خودت یدک بکشی ،اصلا! ، یعنی یه روزی میاد که هم من کامل بفهمم او چی میگه هم او ؟
از پنجشنبه پیش، جامو توی لابراتوار ، تغییر دادم ، دلیلش همون پیشنهاد بی جا یا بجای مورد سوم پست پیش بود ، ولی عجیب دلم برای جای قبلی تنگ شده ، یه سرزندگی خاصی داشت ، اینجا با وجود پنجره و چشم انداز سرسبزش ، ساکت و بی هیاهوه

به این نتیجه رسیدم که زنها نسبت به مردا در زمینه بروز بیماری خیلی مقاوم ترند ، بعد از چند روزی بیماری سرما خوردگی همه گیر، توی خونه ما که ظاهرا من سالمش بودم ، در آخر کاشف به عمل اومد که من از همه مریض تر و مستحق مراقبت بودم ، ولی از اونجا که مسوولیت و وجدان درد گرفته بودم تا آخرین نفس وایستادم و از این دو تا مرد بزرگ و کوچک مراقبت کردم

می دونم که رابطه هام داره یه طرفه میشه ، از اینکه وقتی برای یه تلفن ساده ندارم یا یه ایمیل رو مدتها طول میکشه جواب بدم ،از اینکه تلفن خونه مون بیشتر زنگ می خوره ، وبلاگهارا سرسری میخونم ، موردی برای فکر کردن و کامنت گذاشتن پیدا نمی کنم ، به خودم میگم این آدمای دور و بر به خصوص نزدیکان ، چطوری من منجمد شده را تحمل میکنن؟


یه خبر خوب و غیر منتظره بهم رسیده ، فقط چطوری توی این شرایط ، میشه اجراییش کرد ؟

.
و در آخر،کسی میتونه بین این پاراگرافها ، خط و ربطی پیدا کنه !؟ من بی تقصیرم

Monday, November 12, 2007

هر یه خطی که می نویسم ، باز پاکش می کنم ، حتما دلیلش مدتی ننوشتنه ، فعلا که قراره همین جمله ها را حتی بی ربط تاآخر ادامه بدم چون به نوشتن خیلی نیاز دارم
-اول اینکه پسرک که چند وقتی شبا بی خواب شده بود و هم روز خودش و هم روز ما رو به کل خراب میکرد ، با نبوغ و پیدا کردن یه راه حل توپ و اثر بخش دکتر ، مسئله اش رفع شد ، فقط اگه کسی بتونه راه حلی برای برگردوندن کامل ظرف غذاش و شیطنت های بی موقعش دقیقا وقت غذا خوردن پیدا کنه ، بهمون خیلی کمک کرده
- پاترسیا که مدتی برای پست دکتراش اینجا اومده بود و با صدای بلند و لهجه ترکیبی انگلیسی ، پرتغالی و فرانسوی حرف میزد ،دو روز دیگه بر میگرده برزیل و این به معنی برگشتن سکوت به لابراتواره ، و این از یه نظرایی خوبه و از یه جهاتی برای من خسته کننده
-سوم اینکه اگه توی یه جلسه ای که اولین بار شرکت میکنی و ازتون به عنوان اولین نفر نظر میخوان و شما بی خبر از همه جا ، از بی نظمی یه سالنی که اصلا ربطی بهتون نداره ، انتقاد میکنین و بعد نفر کناری و مابقی درباره فعالیتهای علمی گذشته و اینده شون حرف میزنن ، ترجیح نمیدین تا آخر جلسه ، از نبوغ فوق العاده تون انگشت به دهن بمونید ؟
-جدیدا با دست دادن ، انرژی مثبت و منفی عجیبی از طرف بهم منتقل میشه ، و این بیشتر مربوط به شخصیت و حال و هوای ادما موقع دست دادنه ، از طرف من بیشتر الکتریسیته منتقل میشه ، حالا نمی دونم برای طرف مقابل مثبت تلقی میشه یا منفی؟
-جدیدا به این نتیجه رسیدم که فرانسویها بردبارترین مردم دنیا در برخورد با خارجیند، یعنی از این هم بیشتر ممکنه؟
-خیلی دلم میخواد سرگذشت ادمایی که در مقطعی از زندگیم برام بزرگند و بسته به نوعش ممکنه همیشه بزرگ بمونن را بدونم ، اینکه از کجا شروع کردند ، چه انتظاراتی داشتند و چطوری به این ارامش عمیق از دنیای اطرافشون رسیدن
-و در آخر اینکه به شدت حس پرفکسیونیستی توی وجودم رشد کرده و من می خوام توی این شرایط ازش فرار کنم ، به پیرانه پند نیاز پیدا کردم