Thursday, September 28, 2006

من و پاییز


ارشیا سه ماهه شد، من موندم ویه عالمه کار انجام نشده و یه شیطون بلایی که به توجه من بیشتر نیاز پیدا کرده ، دائم دستاشو می خوره و گاهی از سر اتفاق یه چیز رو محکم با دستاش می گیره ، بهمون می خنده و به همون اندازه ازمون متوقع می شه ، بغض می کنه و سوز گریه هاش دلمونو کباب ، خلاصه روزهای حساسیه ، نمی دونم چی می شه ، ، کارای دانشگام داره طلسم می شه ، باید راهی پیدا کنم، از وبلاگ نوشتن تک موضوعی خسته شدم ، پس اونهمه دغدغه ، اونهمه فکر وایده منتشر نشده در هیچ جای دنیا!!! این روزا اینترنتم نمی آد ، دلم یه سفر می خواد به یه جای دور ، این روزا همش از آدمها وموجوداتی حرف می زنم ویاد می کنم که سالهاست ازشون بی خبرم تا امروز که به فکرسگ نگهبان هتل نزدیک خونمون افتادم ! ، خلاصه می گن غربته دیگه ، کسی ازت یاد نکنه تو مجبوری یاد کنی ، ولی خدا نکنه از دل برود هر آنکه از دیده برفت ، گاهی رادیو گلها رو گوش می دم گاهی رادیو درویش تا بلکه شروع پاییز رو بهتر درک کنم ، خودمونیم ها افکارم بدجور وارد طیف زرد ونارنجی شده

Wednesday, September 20, 2006

نی نی وقت شناس

این پسرک من دیگه اینروزا داره کلی متحول می شه ، از اون صداش که دیگه کلفت وخش دار شده تا اون چشماش که یه نگاه عاقل اندر سفیه بهت میندازه دیگه بایدبری تا اخرش ،زوربازویی هم هرازگاهی به رخمون می کشه ، ازاینکه ساعت زنگدارخونه شده ، سرهرسه ساعت بهت یادآوری می کنه که ۱۸۰ دقیقه از عمرت گذشته ولی شیر من یادت نره، شوخی هم ندارم !! وگرنه همسایه را خبردارمی کنم ، به ازای هرخنده ای هم دوسه تا آقون آبدار تحویلت می ده و ذوق دوق وکلی دلبری که مامان چاکرتیم، دوربین وموبایل و کامپیوتر رو هم علی الحساب کشف کرده نه بیشتر،همین که لب تابو می بینه که این مامانه یه دقیقه بشینه کارشو تایپ کنه ، حساسیتش گل می کنه و...وای وای با سه تار باباش چه حالی می کنه درواقع همون حرکات موزون !! که خودش صندلیشو به حرکت درمیاره، واما از شبهایی بگم که شغل سازمانی من ورضا کشیک شبانه وسرویس دهی به این نیم وجبیه ، روزا هم دوتایی خسته دور خودمون می چرخیم تایه وقتی برای استراحت پیداکنیم ، تازه با احتساب ساعتهای بیداریش ،همون ۸ساعت هم در روز به زور می خوابه،وامان ازوقتی که شکم شیردونه بهم بریزه و واویلا بشه،دوادرمون هم انگاربدون ویزیتهای ۵۰ یورویی وداروهای مارک دارنمی شه ، خلاصه این تحولاته که مامانش فرصت تحول دروبلاگشو پیدانمی کنه

Sunday, September 17, 2006

تصویر

یه لحظه هایی هست که توی هیچ فیلم وعکسی نمی شه ثبتش کرد ، اونقدر سرشار از رنگ وعطروحال وهوای خاص خودشه که فقط درک تو از اون لحظه ، می تونه زیباترین تصویر را توی ذهنت برای همیشه ایجاد کنه و تو اونو با همه وجودت حس کنی واینو بفهمی که اینهمه عکس وفیلم درست مثل یه ژست می مونه ژستی که فقط چشمای ما بهش اعتبار می دن

Thursday, September 14, 2006

بچه شکمو


بار دوم یا سوم بود که ارشیا را به این کلینیک نزدیک خونه مون بردم ، از اونجایی که همون روز برای ساعت ۱۱ وقت پزشک کودک گرفته بودم ، با عجله کارامو ردیف کردم و تونستم ارشیا را فقط یه حموم سریع ببرم و بعد راه افتادم به سمت کلینیک ،تازه بین راه بود که یادم اومد ، ساعت ۱۱ تقریبا وقت شیر خوردن ارشیا ست و می دونستم که این بچه فسقلی آسمونو زمین می آره ، خلاصه به امید اینکه زود کارم تموم بشه رفتیم و به موقع وارد اتاق شدیم و دکتر با حوصله شروع به معاینه وچک کردن و این حرفاکرد که دیگه اون وسطا طاقت تحمل گرسنگیش تموم شد و جیغ وگریه ش اتاق رو برداشت ، از اون طرف هم ، دکتر با تماس با آزمایشگاه باید منتظر فاکس نتیجه یه آزمایش می موند ، خلاصه من دستپاچه منتظر بودم دکتره بگه خانم اول بچه تو سیر می کردی بعد می اوردیش یا بهم غر بزنه و با بی دقتی کارشو انجام بده ، ولی دیدم با آرامش تموم کارشو انجام داد و خیلی راحت برای اینکه خیلی معطل نشم و بچه هم اذیت نشه ، ما را به سمت یه راهرویی هدایت کرد و بعد دریه اتاق خیلی تمیز با یه تخت و چند تا صندلی و وسایل تعویض بچه را باز کرد وگفت شما اینجا می تونید با آرامش به بچه تون شیر بدید ومن منتظرتون می مونم ، واقعا چه راه حل به جایی بود ، با خودم فکر کردم نسبت به پیش زمینه های رفتاری که ما با خودمون از ایران اوردیم ،و ذهنیتمونو شکل داده ، ،چقدر مسائل راحت تر از اون چیزی که فکر می کنی حل می شه خوشبختانه این امکان در بیشتر مکانهای عمومی فرانسه هم برای بچه تعریف شده ، در کنار سرویس های عمومی ، عمدتا فضاهای خاصی برای تعویض وشیر دادن به بچه با وسایل لازم وجود داره وکار آدمو حسابی جایی که گیر کردی راه می اندازه، اینطوری نه مادر معذب می شه نه بچه که معمولا با اولین احساس نیاز دادوهوارش بلند می شه،بچه شکموی من که تازگی ها از شدت گرسنگی دستشو تا مچ توی دهنش می بره!! که اینطوریه ، شما را نمی دونم

Wednesday, September 13, 2006

پنجره

با نوازش نسیم خنکی که نشان ازنزدیک شدن پاییز داره ،از جات پا می شی و فارغ از همه چیز می ری چایی نه چندان تازه دمی که قبلا آماده شده رو توی اون استکان کمرباریک لب طلا که از تیمچه حاجب الدوله شاید برای همچین روزی خریدی ، می ریزی وبا نعلبکی دستت می گیری می آی این گوشه کنج می شینی برای خودت جلوی پنجره و بی توجه به ساختمون نیمه سازی که باید تا چند مدت دیگه تموم بشه، چشم می دوزی به لکه های سبز دوردست وبه آسمان ابری اون ور کوهها نگاه می کنی و به قول سهراب می ذاری «احساس هوایی بخوره و تنهایی برای خودش یه آوازی بخونه» ، از اینکه می گن آسمون همه جا یه رنگه، دلت می گیره و همچی می آد ته دلت کمکی خالی بشه ، چشمتو می دوزی به کوههایی که شاید قبلا فقط اسمی ازش شنیده بودی و شاید هم باکارتون بچه های کوه آلپ با آنت و لوسینش انس گرفته بودی ، یه دفعه فکرت پرواز می کنه به اون دوردستها به گذشته کودکانه ودنیای کوچک و دوست داشتنی ش ...ساعتها سرگرم شدن با چیزای ساده وبچه گانه ...از اون نقاشی های رنگ وروغن با منظره وچشم اندازی که همیشه با یه کاج سوزنی همراه بود ... چای رو نزدیک لبت می آری که مزه ای وطعمی به این افکارمثلا نستالوژیک بدی ... یه صدای آروم ولی ممتد به گوشت آشنا می آد ... «دورها آوایی ست که مرا می خواند» صدایی که چند وقتی است به شنیدنش خوگرفتی وگاهی از نشنیدنش نگران و هراسان، تنهاآوایی که خلوتت را می تونه بشکنه ، این صدای پر نیاز مثل همیشه تو رو به سمت خودش می کشونه ... چایی را هورتی سر می کشی ومی گی «شاید وقتی دیگر»ا

Friday, September 08, 2006

آنچه گذشت

از این روزنوشت مفصلی که از حضور ارشیا در کنارمون نوشتم بعضی روزا برام به گونه ای متفاوت از روزهای دیگه گذشته ،از روزهای حضور در کلینیک و اسباب کشی به خونه جدیدمون در هوای گرم و خفن ژوییه وجمع وجورکردنها وکلافگیش که بگذریم، می مونه روز های شیرینی مثل ۲۳ ژوییه که رسما ارشیا اولین گردش به ییلاق را تجربه کرد ،روز پایان یک ماهگیش که واکنش ناگهانیش به رنگ ، فرم وبعضا صداهابرامون خیلی جالب بود
واما امان از اون روزی که متوجه دزدیده شدن کالسکه اش از پشت درمون شدیم و کلی دلگیر... و همچنان چشم به راه پیداشدنش ... ای مسیو دزده کجایی اگه دستم به دستت برسه ،
دوست دارم ازاون صبح چهارشنبه بنویسم که، با صدای نق زدن و ناآرامی ارشیا بیدار شدیم وبر خلاف انتظارمون اونو در حال ذوق ذوق کردن وخندیدن دیدیم و اونقدربرامون لذت داشت که تا یه ساعتی باهاش بازی می کردیم تا خنده شو دربیاریم تا روز شنبه ۱۲ اوت که برای اولین بار صدای اوقون در آورد و کلی برامون شنگولی کرد و امااولین سفرنامه ارشیا قبل از دوماهگی، به سه شهر جنوب فرانسه که برای ما هم اولین تجربه مسافرت سه نفری بود
ونا گفته نماند که به همه این «اولین » ها، جیغ جیغ کردن را هم باید افزود که جدیدا به افتخارشنیدنش نائل شدیم





Monday, September 04, 2006

بدون شرح

Chaque enfant a besoin d’une famille …..

Sunday, September 03, 2006

یه اتفاق ساده

ساعت ۱۷:۱۱ ... امروز با ظاهر شدن ساعت روی مودم ، بالاخره انتظار دو ماهه بعد از کلی ماجراهای جور واجوربه پایان رسید و فضای خونه مون از سکوت تلفنی و اینترنتی خارج شد ، البته تجربه مدل جدید بی خبری هم در نوع خودش بی نظیر بود!!!
یه عالمه کارنکرده دارم وخدا تا فکر از اینکه اینهمه مطلب نانوشته از ارشیا دارم ، از اینکه شاید این وبلاگ رو که بیشترین هدفش ثبت دوران بارداری بود ، را از همین جا تموم کنم و به فکر وبلاگ جدیدی با اسم جدیدبرای حرفا و دغدغه های خودم باشم وشاید یه قالب جدیدتر، از اینکه وقتم را با بودن ارشیا باید کاملا مدیریت کنم و ...
فعلا که این نخود کوچولو همه وقت وانرژیم را به خودش اختصاص داده و دلمو از مهرخودش لبریز کرده ، دلم نمی یاد ازش ننویسم ، دوتا عکس بدون شرح از این موسیو کوچولو می ذارم