Saturday, December 30, 2006

تعطیلات

این چند روز تعطیلات ، دوتا مهمون ناز و عزیزداریم یکی از ایران یکی هم از یه شهر فرانسه ، خاله بهناز وخاله پریا ، از اونجا که شهرمون خیلی جایی برای دیدن نداره وبرف زمستونی هم متاسفانه هنوز نشانی ازش پیدا نشده ، در نتیجه از اسکی وبرف بازی و منظره و این حرفا هم خبری نیست ، به همین خاطر مهمونامون فعلا برنامه ای ندارن ، عوضش توی خونه با ارشیا کلی مشغول شدن ، اونم همچی بفهمی نفهمی مریض، طفلکی رو بستیم به انتی بیوتیک که با کمی عوارض گوارشی هم همراه شده و،،،خلاصه برای دادن دارویی که مزه اش همچی تعریفی نداره ، کلی باید وقت بذاریم و التماس و ناز و نوازشش کنیم که دهنشو چفت نکنه ولی خدا را شکر از نظر فیزیکی و جنب وجوش با چند روز گذشته هیچ فرقی نداره و صبحها زودتر از همه شروع به آواز خوندن می کنه و وقتی میاد توی جمع چهار نفریمون ، با یه نگاه کنجکاوانه هر چهارتامونو به ترتیب ورانداز و شناسایی می کنه ،و به دنبالشم کلی دلبری و لبخند و...و
دیشب برای تنوع ، به بهانه نیم سالگی ارشیا ، یه کیک گرفتیم ولی بر خلاف میلمون انگار شوخی شوخی شد تولد ، کادو و شمع و اهنگ تولدت مبارک و عکس و فیلم و ... دیگه یه جورایی جو گیر شدیم و ...، حالا شش ماه بعدی که قراره جدی بشه چه خواهد شد !!؟ ولی پسرکم ، کسل و خواب آلود بود

Saturday, December 23, 2006

بازی یلدا


منم چون از این بازی وبلاگستون خوشم اومده و فرصت خوبیه برای شناختن و شناسوندن نویسنده وبلاگ ، توی این بازی شرکت می کنم ، بالاخره باید از یه جایی شروع کرد!
- اولین خصوصیتم اینه که اصلا ترس توی وجودم نیست ، اهل همه نوع ریسکی هستم البته تا نوع شصت و چهلش ، توی دنیا فقط از مرگ می ترسم که اونم به نظر طبیعی می آد، درشش سالگی با آجر سر پسر قلدر محله مونو که بچه ها رو اذیت می کرد ، با همون حساب سر انگشتی ریسک ، شکستم که مامانش تقریبا شاخ در آورد (طفلک بعدها هم خودکشی کرد ، امیدوارم اثر اون پاره آجره نبوده باشه ) ، از پاراگلایدر و اسب سواری خوشم می اومد ، اگر توی زندگیم ، بابای واقع گرا و اهل احتیاط و شوهر رئالیستم نبودند قطعا سرمو به باد داده بودم پس فعلا که جونمو مدیون این دو تا هستم
- کلا از چیز های مورد علاقه که توی بلاگم تا حالا نگفتم می تونم از گراتن سیب زمینی ، خورش سبزی، تابلوی کلاژ با سر قیچی های پارچه ای و کاغذی ، موسیقی کلاسیک ، عتیقه جات ، خواب ظهر ، کوهنوردی ،ارتباطات جدید ، فکرها و هیجان کودکانه و کلا آدمهای پرهیجان وسر حال اسم ببرم ، اینم توی همین مورد اضافه کنم که من بی نهایت عاشق بچه هام و هیچ چیز مانع این علاقه نمی شه و از اینکه می شنوم دوران بچگی یا نوجوانی کسی به سختی گذشته ، به شدت ناراحت می شم
-یه سلایقی در انتخاب دوستام دارم ، مثلا از آدم سطحی و باری به هر جهت اصلا خوشم نمی آدم ، از کسی که توی جایگاهش کارشو درست انجام می ده حتی یه زن خونه دار باهنر وبا سلیقه و شوهر دار بی نهایت خوشم می آد ، و تحسینش می کنم ، کلا از آدمای راضی و قانع که با شرایط زندگیشون سازگارند ، خوشم می آد هرچند ممکنه خودم توی این دسته نگنجم
- منم مثل خیلی ها اگه یکی بهم نارو بزنه و پا رو دمم بذاره ، اونقدر عصبانی می شم که هیچ چیز نمی تونه نظرمو در موردش تا عمر دارم عوض کنه ، البته این بیشتر به خاطر بی حوصلیگیم از دادن فرصت دوباره به طرفه ، نه از روی کینه،از قهر کردنم متنفرم
- یکی از استعدادهای فوق العاده و جدیم که مورد تایید بقیه هم هست ، اینه که فکر دیگرانو به راحتی می تونم بخونم ،
یعنی شم کارآگاهیم حرف نداره ، فقط در بیانش کمی شرم دارم

- یکی از بزرگترین آرزوهام هم توی دنیا داشتن یه خونه برای خودمونه که خودم طراح و سازنده اش باشم ، حتی اگه کوچولوترین چهاردیواری دنیا باشه
با این آخری شد شش تا ، حالا که خارج از قاعده وبلاگستون اومدم بقیه اش هم می رم و پنج نفرو معرفی می کنم تا این رولت روسی ، دورش ادامه پیدا کنه ، تا کجا نمی دونم
سپنتا که نمی دونم اهل بازیه یانه ، راحله هم مطمئن نیستم توی سفر بتونه به وبلاگ نویسی ادامه بده ، مامان بابای پارمیدا
دخترخوب ، مامان آیدا
پنج تای مسیو ابطحی رو هم بخونید خالی از لطف نیست

پ.ن : بازی یلدای رهیار را از اینجا بخونید

Friday, December 22, 2006

آخرین های ۲۰۰۶

وقتی برگه های امضا شده توسط چلکف رابه عنوان آخرین اتفاق خوب در سال ۲۰۰۶ ازش گرفتم ، نمی دونستم باید چی کار کنم یعنی اصلا روحم هیچ واکنشی از خودش نشون نداد !!! فقط نمی دونم چطوری از اونهمه پله بالا رفتم و خودمو به رضا رسوندم ، یعنی به همین راحتی وسادگی؟؟؟
❊ مراسم جشن اخرسال مهدکودک ارشیا خیلی بهم خوش گذشت ، کلی مامان، بابا و نی نی های قد ونیم قد شاد و شنگول اومده بودند ، اونجا یه لحظه احساس مامان شدنم تشدید شد !!!ماری یه زن گوگولی و مهربون، که مربی ارشیاست وقبل از جشن کلی درباره لالایی های معروف باهم حرف زدیم و چند تاشونو برام خوند تا ریتمشو بتونم تکرار کنم ، یه بابای مهربونی هم با اجرای موزیک آفریقایی فضای سمپایی به جشن داد
❊شب یلدای خوبی هم در کنار دوستامون داشتیم ، به زحمت چند تا خوردنی مرتبط با این شب از اینور اونور جور کردیم و بیشتر وقتمون به قسمت خوردن و گپ زدن گذشت ولی علی رغم تفاوت چند دقیقه ایش با شب قبل و بعدش ، عجب شب طولانی بود، برای من که خیلی دیر گذشت
❊واما .... پسر کم ده روزی می شه گیاهخوار شده ، طفلکی رو بستم به کدو و هویج و سیب زمینی و لوبیاسبز ، خیلی خوب به غذای کمکی جواب داد ، البته شاید به این خاطر که از بدو تولد به خاطر داشتن یه مامان عجول و معتقد به تجربه کردن هر چیز ممکن ، با مزه های مختلف میوه و سبزیجات آشنا شده بود!!! یه ویدئو کوچولو ازش گذاشتم



Monday, December 18, 2006

شازده کوچولو


جدیدا مشغول خوندن کتاب شازده کوچولو م البته نسخه فرانسویش اثر آنتوان دوسن تگزوپری نویسنده فرانسوی که از یه دوست هدیه گرفتمو تازه متوجه شدم که داستانش شبیه کارتون مسافر کوچولوی خودمونه ،البته اون ورژن ژاپنیش بود با کلی تغییرات ، یه پسر بچه موطلایی با یه شال زرد که یه گل سرخ داشت و هربار با یه اتفاقی روبرو می شد،
این کتاب تقریبا نگاهی بچگانه و در عین حال پیچیده ای به دنیا داره ، از یه موجود لطیف و تنهایی حرف می زنه که انگار برای اولین بار فرصت پیدا کرده از سیاره خودش کوچ کنه وبتونه دنیای دیگران رو بشناسه و در مواجهه با هرکدوم از ساکنین سیاره های دیگه که متناسب با شخصیتشون باهاش برخورد می کنن، براش یه سری سوال های در ظاهر ساده پیش بیاد،تا بالاخره به سیاره زمین اون هم قاره آفریقا می رسه و.....
البته من با کمک نسخه فارسی شازده کوچولو ترجمه احمد شاملو ، می تونم فرانسه شو بفهمم !! شما هم اگه این داستانو نخوندید می تونید نسخه فارسیشو امتحان کنید
نوشته نویسنده در ابتدای کتاب به نظرم جالب اومد :
به لئون ورث
از بچه‌ها عذر می‌خواهم که اين کتاب را به يکی از بزرگتر‌ها تقدیم کرده‌ام. برای اين کار يک دليل مهم دارم: اين بزرگتر بهترین دوستیه که توی دنیا دارم . دليل ديگرم اینه که اين آدم بزرگ همه چيز را می‌تونه بفهمد حتی کتاب‌هاي بچه ها را . ودلیل سومم اينه که او در فرانسه زندگی می‌کنه جایی که توی اون گشنگی و تشنگی می‌کشه و سخت محتاج دلجويیه . اگر همه اين دلایل کافی نباشه،
اجازه می‌خواهم اين کتاب را تقديم آن بچه‌ای کنم که روزی اين آدم ‌بزرگ بوده چراکه هر آدم بزرگی روزی روزگاری بچه‌ای بوده (ولی کمتر کسی اين را به ياد می‌آره ) پس من هم به اين شکل می تونم اصلاح ‌کنم : به لئون ورث
موقعی که پسربچه ای بود

Friday, December 15, 2006

مرسی خداجون

خدایا مرسی به خاطر همه اونچه به من دادی ، یعنی می شه ؟ ...... اینروزها در دلم در حسرت از دست دادن این بخش از زندگی که همه تلاشم را در این مدت براش کرده بودم ، اشوب بزرگی بود و تموم شدنش را به انتظار نشسته بودم ، انگار در یک قدمیم بود ولی دستانم از گرفتنش ناتوان بود و امروز تو به من ثابت کردی که امید همه درها را به روی ادم باز می کنه ، امید و فقط امید ..... مرسی خدای مهربون و مرسی چلکف عزیز که در انتهای راه انگار از اسمون رسیدی و به کمکم اومدی ، کلمات آرام بخش و پر امیدت به من ، شجاعت و اعتماد به نفس دوباره داد وباز هم به من ثابت کرد مثبت بودن و مثبت اندیشیدن ، دنیای ادما رو شاد تر می کنه و چرا که نه ، می دونم که هنوز ابتدای این راه طولانیم ، خدایا فرصت ها را ازمن دریغ مکن و همینطور چلکُف ها رو

Wednesday, December 13, 2006

من وزمستون

زمستون رو با همه سردیش دوست دارم ، توی دلم شعله های هرچند کوچیک ولی گرم ونارنجی امید بخشن ،انگار با زمستونه که گرما خودشو نشون می ده ، توی دلم غوغاست ولی زبانم خیلی وقتها از گفتنشون ناتوانه
عشق به وجود آرامیده اش در کنارم ، عشق به برق چشماش که گوشه دلمو بعضا می لرزونه،
دستای کوچولوش که بی اختیار منو برای در آغوش گرفتنش ،خطاب می کنه ، هیجانش از تلاش برای یه تقلای جدید ،خنده های سرشار از شادیهای کودکانه اش که از هرچیز ساده ای به وجد می آد، چرخش کنجکاوانه نگاهش که از جستجو متوقف نمی شه ، تلاشهای هرچند بی ثمرش برای گفتمان و بیان نیاز ، گرمای تنش ;ضربان اون دل کوچولو که بعضی وقتها مثل گنجشک تند تند می زنن ، بوی دوست داشتنیش همه وهمه وجودمو آروم می کنن و دلم رو سرشار از این حس جاویدان مادرانه ،
از خدا می خوام که همه عشقهای مادرانه رو به همین اندازه پایدار نگه داره تا دیگه توی خبرها اینچنین از آزار های پدر ومادر نسبت به فرزندانشون ، چیزی نخونیم
دلبر کوچکم ، این را برای تو می نویسم که روزی باز هم این عشق رو به یادم بیاری ، عشقی که قطعا وصفش خیلی دشوارتر از اینجا گفتنه و تو هم تنها بخشی از اون رو درک خواهی کرد

Saturday, December 09, 2006

نبض زندگی

نوشته یکی از دوستان ، منو یاد سال پیش و انتظاری که در همین روزهای پایانی سال ، شروعش را احساس کردم ،انداخت ،روزهایی که باور کردنش حتی با وجود اولین اکوگرافی و نشون دادن یه موجود مبهم دو سانتی ، همچنان در ابهام می گذشت ، ولی شروع نشانه های جسمی و بعضا روحی و آزمایشهای پزشکی همه و همه دست به دست هم دادند تا این سخت باوری را به زودی فراموش کنم و با همه وجود ، خودم رو حافظ این موجود بند انگشتی بدونم
رفتن یک ماهه رضا به ایران و تنهایی من و این پسرک نقلی که هنوز چیز زیادی ازش نمی دانستم ،هم از جمله اتفاقات این دوران بود، یادآوری اون روزها خیلی بهم آرامش می ده و اینکه می بینم این موجود کوچک دو سانتی ناشناخته، با همه نگرانی هام و دوران خاص خودش ، امروز در شروع چهارده ماهگی حضورش در دنیا والبته همون پنج ماهگی قراردادی خودمون ، با وزن ۸ کیلو و قد ۷۰ سانت در کنارمون تنفس می کنه ، و هر نفسش ، نبض زندگیمون را به تپش در میاره
"... Je ne te connais pas, je ne sais même pas si tu es une fille ou un garçon,
peut-être même des jumeaux !!, mais pour moi, tu es un point .
Pour moi, tu es ma joie, mon espoir, mon bébé.Je t’aime mon ange…,
je t'aime tellement fort et pour la vie ! Tu es ma raison de vivre... "

لوگوی روز جهانی زن باردار
۱۸ ژوئن

Sunday, December 03, 2006

لالایی ۲

از اونجا که به دنبال کردن مطالبی از لالایی های سرزمینمون علاقه مند شدم در ادامه مطلب گذشته لالایی ۱ به برخی بخشهای قابل توجه دیگرآن اشاره می کنم :
لالایی ،این آوازهاي ماندگار كه سينه به سينه نقل شده و از مادران ديروز به مادران امر
وز رسيده است ، شاید به این دلیل به این نام خوانده می شه كه از ديرباز اين آوازها را غلامان و دايگان ترك (ل‍له‌ها) براي كودكان مي‌خوانده اند.
مادر با خواندن لالايی در حقيقت با کودک گهواره ای خود گفتگو می کند و اگر چه می داند که او سخنش را نمی فهمد اما همين قدر که کودک به او گوش فرا می دهد برايش کافی است. شعر های لالايی اگر چه بسيار ساده است و گاهگاهی هم از وزن و قافيه خارج می شود، اما از نظر درون مايه ی احساسی بسيار غنی و همو اره حامل آرزوهای دور و نزديک مادر است . بطور کلی لالايی ها در مضمون های مختلف به کار رفته اند:
-لالايی هايی که مادر آرزو می کند کودکش تندرست بماند
-لالايی هايی که مادر آرزو می کند کودکش بزرگ شود ، به ثمر برسد و روزی همسر بگيرد و او عروسی اش راببیند
-لالايی هايی که مادر در آنها از نحسی کودک و از اينکه چرا نمی خوابد گلايه می کند . اين لالايی ها گاه لحنی ملامت بار و گاه عصبی و گاه طنز آميز داردو...بسياری از لالايی های کردی ، بلوچی ، آذری و ديگر نقاط ايران به سبب گويش محلی خود نگهدارنده ی زبان سر زمين خود هستند و واژگان و اصطلاحاتی که در آنها به کار رفته، قابل توجه است
در بيشتر لالايی ها یی که کماکان برای ماآشناست ، مادر ضمن نوازش کودک به همه ی گل ها حتی گل قالی اشاره دارد:
لالالالا گل خشخاش / بابات رفته خدا همراش ، لالالا لا گل گردو / بابات رفته توی اردو ،لالالالا گل نعنا / بابات رفته شدم تنها ،لالالالا گل پسته / بابات بار سفر بسته، لالالالا گل پسته / بابات رفته کمر بسته ،لالالالا گل زيره / بابات رفته زنی گيره ،لالالالا گل قالی / بابات رفته که جاش خالی ،لالالا گل سوسن / بابات اومدچشام روشن
******

لالا، لالا، گل پونه / گدا آمد در خونه،نونش دادیم بدش اومد/ خودش رفت و سگش اومد، لالا، لالا، گلم باشی/ تو درمون دلم باشی ،بمونی مونسم باشی / بخوابی از سرم واشی ، لالا، لالا، گل خشخاش / بابات رفته خدا همراش ،لالا، لالا، گل فندق / ننه ات آمد سر صندوق
، لالا، لالا، گل پسته / بابات رفته کمر بسه ،لالا، لالا، ،گل زیره / چرا خوابت نمی گیره ، که مادر قربونت میره
لالايي‌ها در تاثير عوامل فرهنگ، اسطوره،
دين و زيبايي‌شناسي، آرمان‌ها، اجتماع و سياست و بازرگاني هستند.
در سال‌هاي پس از دوره مشروطه، لالايي در مقاصد سیاسی و بيان دردها و مشكلات اجتماعي به كارمی رفت، كه آغازگر آن نسيم شمال بود با سرودن:«بخواب اي دختر زيبا / بالام لاي لاي لالاي لاي لاي _ ميان مخمل زيبا / ... / بخواب اي طفل نوخيزم / نهال فصل پاييزم / ز چشمم خون همي ريزم ...»
واما لالایی معروف احمد شاملو
:«لالالاي لاي گل پونه / لالاي لاي / بابات رفته دلم خونه / لالاي لاي / بابات امشب نمي‌آيد / لالاي لاي / گرفتن بردنش شايد / لالاي لاي / بخواب آروم چراغ من / لالاي لاي / گل شب‌بوي باغ من / لالاي لاي / بابات شب رفته از خونه / لالاي لاي / كه خورشيد و بجنبونه / لالاي لاي
واما آثاری که می تونید رد پایی از لالایی ها را دراون پیدا کنید:

صادق هدايت - مجموعه اوسانه
حسين كوهي كرماني - مجموعه هفتصد ترانه
ابراهيم شكورزاده - پانصد و چهار ترانه روستايي خراسان
كتاب لالا، لالا، گل لاله كه به كوشش شهلا شجاع دوست ، سهیلا تذهیبی

كتاب لالا، لالا، گل شب بو - سروده شكوه قاسم‌نيا، افسانه شعبان‌نژاد، مصطفي رحماندوست، جعفر ابراهيمي، اسدالله شعباني و ناصر كشاورز
منابع اینترنتی : سایت علمی پژوهشی فرش ایران ، مجله الکترونیک فرش ، وبلاگ گروهی مادرانه

تابلوی لالایی -lullaby
اثر تونی ژانلی

Thursday, November 30, 2006

من و ورزش

دیروز در یک تماس تلفنی با یکی از اقوام که مدتیه منو ندیده و همچنان معتقده من ترکه ای و باریک ومثلا خوش اندامم ، رگ غیرت زد بالا و از امروز قرار شد یه حالی به این چربیهای اضافه برمازاد بدنم بدم ، وقتی داشتم با خوش بینی تمام عمل محترم دراز ونشست را روی یه تشک فنری ! انجام می دادم و به عدد چهل که همیشه در دوران نوجوانی به رد کردنش مشهور بودم ، فکر می کردم ، ماهیچه ها یه ترق توروقی کرد و سرم گیلی ویلی رفت و ......چشمام سیاهی و ... فهمیدم نه ، این کاره نیستم ،
خلاصه باید یه نسخه جدید برای خودم بپیچم ، البته به جز قرص ودارو و درمانهای چاقی ،
دوچرخه مهربانِ همیشه در خدمت این خانواده ورزشکار، هم چند وقتی ست که در انباری خاک می خوره تا همسر جان همت کنه ودستی بر سروروش بکشه و من عمل رکاب زدن را شروع کنم
نمی دونم این پدیده خاص دفرمه شدن بدن خانمها چه صیغه ایه که حالا حالاها درست بشو نیست ، طفلک این مادام دکتر من با اونهمه حس انساندوستیش ،حق داشت از اضافه وزنم در دوران بارداری شاکی بشه ،


Thursday, November 23, 2006

نی نی و یه سفرطولانی


این مسیو کوچولو ، کلی از خودش معرفت و مردونگی نشون داد و ما را در این سفر نسبتا طولانی همراهی کرد ، و نگرانی هرچند کم ما هم برطرف شد ، عوضش کلی خاطره براش ازاین سفر باقی موند ، از خونه مهیار ، ازشهر پر از رنگ استراسبورگ و اپارتمان کوچک ولی گرم خاله پریا ، از شهر قدیمی کاسل و آرمان کوچولو ، از دیدن دیدنیهای برلین از خیابون فردریش ، دیوار برلین ، رایشتاگ هیتلر و موزه و بناهای مدرن گرفته تا بوی زرشک پلوی اون رستوران ایرانی ، ازشهر لایپزیگ و بناهای شبه شرقی و هوای سردش ، از فرانکفورت و آسمونخراشها ش ، از اتوبانهای کاملا متفاوت المان و فرانسه و خلاصه یه مامان بابای خسته از سفر ۳۰۰۰کیلومتری ! ، همه وهمه تجربه سفری بود که هرچندهنوز جایی در ذهن کوچولوی ارشیا ندارن ولی خاطره زیبایی بود که از سفر سه نفریمون ثبت شد

پ ن :نتیجه اخلاقی برای نی نی دارها : بیشتر از اینکه برای شروع سفر شور بچه ها را بزنید ، نگران خودتون باشید تا مثل من سرما نخورید
پ ن ۲:راستی چرا اینقدر هزینه های المان و فرانسه متفاوته؟!!!کلی خوش به حالشونه، تازه رستوران و فروشگاه ایرونی هم فت وفراوون !
پ ن ۳:همانطور که انتظارشو از قبل داشتم فضاهای شهری آلمان به گرمی شهرهای فرانسه نیست، البته تجربه اون جنگ خانمان برانداز هم در این قضیه بی تاثیر نبوده ، اراده المانی ها برای ساختن کشورشون ستودنیه، بالاخره من هم به تاریخ این کشور علاقه مند شدم که شایدبتونم توی یه پست ازش مطلب بنویسم ،

Sunday, November 12, 2006

تحول -چهار ماهگی

دلم می خواد قبل از این سفر پاییزه ، از همه تحولاتت که یکدفعه ای توی همین هفته اتفاق افتادد ومارو کلی سورپریز کرد، بنویسم ،خود تو بودی که اون چشمای کوچولوت را به سمت هدف تیز کردی و با اون دستای کوچولوت ، اونو گرفتی ،با شدت وهیجان تموم گلوله های شیشه ای بالای تختتو تکون دادی و بهمشون زدی ، به نقش اطراف تختت با دقت نگاه کردی و به اون دست کشیدی خیلی حس قشنگی بود ، برای خودش کلی پیشرفت بود، اون موقع که خودتو جمع کردی و روی زمین غلطوندی ، برام لحظه جالبی بود ، و وقتی همه تلاشتوکردی که هیکل کوچولوتو به سمت جلو بیاری تا بشینی ،کلی ذوق زده شدم واما اون موقع که دوش آب بازبود و دلت می خواست دونه های آبو با دستات بگیری ، وای چقدر جالب بودند ، از قلقلک شدنت هم نگو که بساط خنده ت حسابی جوره ،... آخه نمی دونی که برای مامان های تازه مثل من اینا کلی تحوله!!
مامانکم می دونم که دوست داری تمام وقت کنارت بشینم و باهات حرف بزنم و تو از خودت صداهای جور واجور در بیاری ،
فردا باهم می ریم یه سفر سه نفره که حال وهوامون کمی عوض بشه وبرای خودمونیم تجربه های جدید جمع کنیم ، من عاشق سفر توی هوای سرد و برفیم ، امیدوارم نی نی مهربون ومقاومی باشی وبا یه سفرنامه خوشکل برگردی ،

Tuesday, November 07, 2006

بهار

پ‍نج سال پیش بود که پاییز بر صفحه زندگیمون رنگ وبوی بهار گرفت
......... یه بارون دوست داشتنی که درلحظه های مهم زندگیم آرزوش رادارم
........ یه آسمون ابری که در هرجای دنیا برام عین یه بوم نقاشی می مونه
و همراه با مرد رنگی روزهای زندگیم

Wednesday, November 01, 2006

عید توسن

امروز هم به عید توسن کاتولیک ها گذشت که به همون عید مرده ها معروفه و بهانه ای می شه برای مردم که سری هم به مرده ها بزنند ، پارسال با تصور اینکه قبرستون این شهر مثل روزهای پنجشنبه جمعه خودمون پر از جمعیت باشه و شاید جذابیتی برای دیدن ، راهی قبرستان بزرگ شدیم که تقریبا در بهترین جای شهر هست ، ولی تک وتوک آدمایی بودند که چند نفری خیلی آروم و با گلهای رنگارنگ می اومدند و می رفتند ، ولی اونچه که واقعا تحسین برانگیز بود نظم و ترتیب در عین حال تنوع و صفایی بود که تصویرآدم را کاملا از یه گورستون عوض می کرد، یه باغ یا شاید هم یه پارکی با صدای پرنده ها و بوی گلهای خوشبو ،بعضی سنگ قبرها اونقدر با سلیقه تزیین و گل آرایی شده بود که مدتی توجهت را جلب می کردند ، یاد اون روزی افتادم که چندین سال پیش در موطن با چه علاقه ای ، مزار یه فامیل را کلی گل آرایی کردیم و بعد از چند دقیقه که برگشتیم ، با کمال تعجب گلها به سرقت رفته بود !!!
با خودم فکر می کنم هرجا که زندگان ، شانی همانند انسان دارند ، مردگان هم مشمول این توجه می شن ،
==========================
واما از جشن هالوین امسال هم چیزی نفهمیدیم ، البته من فقط کدوها و تنوع شکلش و رنگشونو دوست دارم وهمینطور حال وهوای فروشگاهها که وسایل این جشن رو عرضه می کنند، این جشن در فرانسه هم از اونجاکه مبداش این کشور نبوده ،خیلی رونق نداره ، ولی هر سال داره رنگ و بو می گیرد
==========================
واما ازدیروز بگم که برای اولین بار نی نی م را بردم پیش خاله فوفو (البته یه خاله فوفوی دیگه هم داریم ولی اون ایرانه) ، این خاله فوفوی مهربون ، خودش دوتا گل پسر داره و کلی تجربه ، خلاصه خیالم خیلی راحت بود وقتی که مجبور شده بودم برای صحبت با این مسیو استاد بسیار محافظه کار که عین ماهی لیز می مونه واز دست ادم فرارمی کنه، وقت بذارم ،
مرسی خاله فریده جون

Monday, October 30, 2006

با گیتی

شاید بیشتر از چند باراون اوایل ندیده بودمش ولی باور رفتنش عجیب برام سخته ، اولین بار در یک شب تابستونی ، توی اون کوچه تاریک بر حسب اتفاق با هم آشنا شدیم و بار بعد در مراسم عروسیمون دیدمش و...آخرین بار با قیافه ای پر از روحیه ونشاط توی لباس عروسی ساده ای که مادرش با عشق براش دوخته بود و مراسمی که خودش با خوشرویی تمام گرداننده اصلیش بود ، به استقبال زندگی جدیدی می رفت که قطعا خوشبختی بود ... ماههاست که با این بیماری نا میمون دست وپنجه نرم می کرد، چند وقت پیش عکس ارشیا را خواسته بود... و امروز شنیدن خبر رفتنش ... ، گیتی عزیز دلم با همه وجود برای اون چهره معصومت تنگ شده ... روحت شاد

Saturday, October 28, 2006

mon petit bonhomme

Le texte d'une des chansons de Dalida :

Mon petit bonhomme
Tu veux être un homme
Et pourtant moi je voudrais tant que tu restes un enfant
Mon petit bonhomm
....
Le monde n'est pas fait que de rêve et de soleil
Et j'ai tellement peur pour toi
Quelqu'un pourra-t-il t'offrir un amour pareil
A celui que j'ai pour toi
....
Mon petit bonhomme
Tu seras un homme
Avec tout ce que ça comprend
De bon et de méchant
Mon petit bonhomme
Ni rien, ni personne
Ne pourra t'empêcher de faire
La vie que tu espères

Un jour par tes bras qui seront te retenir
Toi tu lâcheras ma main
Mais je te verrais quelquefois me revenir
Quand tu auras du chagrin

Mon petit bonhomme
Si tu m'abandonnes
Mon petit bonhomme
Je te le pardonne
En attendant que tu grandisses
Chantes la vie mon fils
En attendant que tu grandisses
Danse la vie mon fils
Chante la vie mon fils
Danse la vie mon fils
La vie est à toi.

Wednesday, October 25, 2006

بیشتر بیاندیشیم

از امروز وبلاگ نی نی ، عمومی می شود ، چون مامانش حرف زیاد برای گفتن داره ، بخشی دغدغه های روزمره خودشه و برخی دغدغه های آقای پدر که مامانی بهشون فکر می کنه وتوی وبلاگش می نویسه واما شاید امروز از موضوع زیبایی شروع نکردم ولی از اون طرف هم واقعیتهای روزمره را باید جدی گرفت ، پس بسم ا...
نمی دونم تا حالا با این صحنه مواجه شدید که مورد بخل کسی قرار بگیرید (البته از نوع رفتاریش) یعنی با هر قدمی که به سمت جلو برمی دارید،با عکس العمل طرف مقابلتون مواجه بشید ، شاید بارها این صحنه براتون تداعی شده باشه که وقتی از پیشرفتی توی زندگیتون با یکی حرف می زنید ، با یه لبخند کمرنگ و حرص آوری روبرو بشید و توی ذوقتون بخوره و تصمیم بگیرید اگه از چیزی یا اتفاقی توی زندگیتون خوشحالید فقط توی جمع خانوادگی خودتون نگهش دارید مبادا که یکی ناراحت بشه و باهاتون احساس سر وهمسری کنه ، وجالب تر اینکه بعضی کارها توی زندگی اصلا از طرف خودتون هیچ پیشرفت خاصی نیست ولی از نظر دیگران شروع یه رقابت بزرگه !!
این موضوع طیف وسیعی از موفقیتها را در زندگی به خودش اختصاص می ده از قبولی توی کنکور ، شاگرد اول بودن و ازدواج و خونه دارشدن و پیشرفت کاری و تحصیلی و بچه دارشدن و دوستی ها ی خوب داشتن و ...گرفته تا چیزهای جزئی که می تونه شروع خوبی برای ادامه باشه
نمی دونم چرا ؟ چون منی هم که این حرف را می زنم قطعا عاری از این خصوصیت نیستم ، ولی با بسیاری آدمهای باتدبیر (نه صرفا فرهیخته !) در زندگیم روبرو شدم که عکس العمل های عاقلانه وخیلی طبیعی ای از خودشون نشون دادند ، شاید به اندازه من خوشحال نشدند که انتظاری هم ازشون نمی رفته ولی رفتار تابلویی هم به عنوان واکنش و بعضا توی دور باطل افتادن نداشتند ، واین درس خوبی برام شده که اگه بهش اعتقاد پیدا کنم قطعا در رفتارم هم تاثیر می ذاره ،
ولی حقا که وقتی کسی ادعای فرهیختگی می کنه واین خصوصیت را توش نکشته ، دلم براش می سوزه چون باهر حرکت منفیش ، راه برگشت را برای خودش واطرافیانش سخت تر می کنه ....پس به رفتارهامون فراتر از احساسمون فکرکنیم ، نظر شما چیه؟

پ.ن : واژه بخل را برای این رفتار انتخاب کردم چون عوارضش دو سه درجه از حسد کمتره ،هرچند که اساسا تعاریفشون هم متفاوته

Sunday, October 22, 2006

لالایی ۱


تصویر بر جای مانده از گذشته ، حضورچند ساعتی در یک خانه سنتی ، صدای رادیو اخبارساعت ۲ ، صدای پاندول ساعت ،صدای تکون خوردن یه ننوی آویزان در یک اتاق آفتابگیر ،آوای خوندن لالایی، بوی دمپخت عدس مثل تصاویر پراکنده یه پازل از خونه مادربزرگ ،در ذهنم شکل گرفته ،
وامروز دوست دارم ، فضایی با همون حس نوستالژیک مادرانه باشعرهاو لالایی هایی که کمتر به یادشون دارم ، را برای دلبندم بسازم، در لذت بخش ترین لحظه هایی که کنارش هستم و به عمق چشماش نگاه می کنم تا شعرهای آهنگینی که بعضاتوی ذهنم مونده را براش زمزمه کنم، ولی کاش اصل اون لالایی ها یادم می اومد . .. تنها چیزی که از اون لالایی ها برام برجای مونده همین، آهنگ وریتم آرومشونه که پلکهامون رامی تونست کم کمک سنگین کنه و منو دریک خواب آروم ونازفرو ببره ،یه حسی آمیخته ازامنیت وگرمی و امروز احساس می کنم که این حسی متقابله که دردرون مادرهم بهمون اندازه شکل می گیره ...
این مقاله راازپیرایه یغمایی بخونید ، با لالایی بیشتر آشنا می شید:
«لالايی که از اون به عنوان «نخستین شعرهای نانوشته زنان » یاد شده ، نخستين پيمان آهنگين و شاعرانه ای ست که ميان مادر و کودک بسته می شود. رشته ای است نا مريی که از لب های مادر تا گوش های کودک می پويد و تأثير جادويی آن خواب ژرف و آرامی است که کودک را فرا می گيرد
وگر چه بسيار ساده و گاهگاهی هم از وزن و قافيه خارج می شود، اما از نظر درون مايه ی احساسی بسيار غنی و همو اره حامل آرزوهای دور و نزديک مادر است ، لالايی ها در حقيقت ادبيات شفاهی سرزمين ها هستند، چرا که هيچ مادری آنها را از روی نوشته نمی خواند و همه ی مادران بی آنکه بدانند از کجا و چگونه، آنها را می دانند
در حقيقت لالايی ها – اين دير پا ترين ترانه های فولکلوررشته ای ست که حامل آرمان ها و آرزوهای صادقانه و بی وسواس مادر است و تکان های دمادم گاهواره بر آن رنگی از توازن و تکرار می زند. واين آرزوها بی تشويش و ساده بيان می شوند...»
ادامه داره

Wednesday, October 18, 2006

من و دنیای تازه

هر روز صبح که از خواب پامی شم ،اولین کارسازمانیم برداشتن ارشیای خوش اخلاق از توی تختخوابش و مدتی باهاش ور رفتن وسر در آوردن از تغییراتشه ، انگار هر روزمنتظر یه چیز تازه ام ، یه تغییر ، یه حس جدید ، راستی من ...همه تغییراتشو می فهمم ، حرکات جدید مثل خیره موندن به صورت آدم ، مثل سر و گوش خاروندنش ، دست وپا زدنهایی که دیگه داره کم کم خودآگاه می شه ، عکس العمل به صداهای آشنا ، و از همه جالب تر توجه به جزییات هرچیزساده ای از قفل ساده در گرفته تا لامپ خاموش سقف و حتی پرده ساده توری که منم را متوجه اون می کنه که چه چیزی واقعا برای این چشمای کوچولو می تونه جذاب باشه ، بکارافتادن اون حنجره فسقلی که صبحها ازش صداهای نامفهوم در می آد ، بازی کردن با دوتا دستاش و بهم زدنشون و هر از گاهی یه نگاه کنجکاوانه بهش انداختن ، احساس می کنم همه و همه ازجنس تقلاست برای کامل شدن ،برای فهم بهتر محیطی که درش قرار گرفته وبرای درک اون هیچ راهی جز شناختنش نداره و ما چه راحت برامون همه اینا عادی شده ،انگار دیگه همه چیز راشناختیم و دیگه دنیا چیزی از جنس یادگیری برامون نداره ،
قطعا یکی ازحسن های بچه دارشدن برای هر کسی ، تجربه دوباره محیطه، دنیا را می توان یکباردیگه باید از دریچه چشم یه کودک دید تا فهمیدش ، ما با بچه هامون دوباره نگاه کردن به همه اون چیزایی که گرد فراموشی گرفتند، را تجربه می کنیم

پ ن : آره مامان سپنتا ! خانمی که شما باشید ، دیگه کارمون درسته ، از سه ماهگی بارداری دوسیه گذاشتیم و همینه که الان در برابر کار انجام شده قرار گرفتیم ، ببین ولی این جماعت فرانسوی ، مدل نظافت وبهداشتشون با ما خیلی متفاوته ، حالا بری کرش ، می بینی چیه ، پستونک که چه عرض کنم ، بچه زمین رو هم لیس بزنه بهش کارندارن می گن باید بدن بچه آنتی کر بسازه!!!
واما به دوستای خوبم از جمله دختر خوب بگم که چون من از پارسال برای مهد ثبت نام کردم واز طرفی ورود به سیستم مهدکودک اینجا سخته و باید مدتها در نوبت باشی ، حالا دیگه چون باهام موافقت شده برای اینکه از دستش ندم ، باید شروع کنم ، چون دوباره یک سال دیگه باید تو نوبت بمونم درضمن هزینه اش را هم جلوجلو گرفتن تا قسر در نری ، فعلا از نیم ساعت تنها گذاشتن ارشیا شروع شده تا اینکه این مدت تصاعدی زیاد بشه

Saturday, October 07, 2006

نی نی به مدرسه می رود

وقتی نخودیمو گذاشتم توی کالسکه ببرمش ، یه نگاه کنجکاوانه به من انداخت یه نگاه به اون دختر
جوونی که قرارشد از ارشیا توی مهد نگهداری کنه ، دوباره به من کمی خیره موند و باز نگاهشو چرخوند
، داشتم ذوق مرگ می شدم ازاینکه اصلا فکر نمی کردم تفاوت من با دیگری براش قابل تشخیص باشه ، بعد هم یه لبخند و ... تا روز بعد که به همین منوال یک ساعت در روز بتونه با محیط مهد آداپته بشه ،
راستش عجیب برام سخته ، نمی دونم معصومیت بچه ها چطوری آدمو سحر می کنه ، حالا بگذریم از اینکه از شب قبلش ناراحت بودم که دیگه در طول روز نخودیم را نمی بینم ، کی برام اقون بگه ،کی برام آواز بخونه ، کی برام دست وپابزنه وشنگولی کنه ، ذوق کنه و دل ببره ، واسه کی متن فلسفی بخونم و قصه حسین شبستری بگم هرچند با خودم مدتها بود که کنار اومده بودم، کلی شرایطم را سبک سنگین کردم ولی از وقتی پامو گذاشتم توی مهد آنچنان دلم گرفت که داشت اشکم در می اومد،باید بیشتر فکر کنم
بعد از مهد که نزدیک خونه قبلی مونه ، برای اولین بار با ارشیا رفتیم توی اون پارک نستالوژیک تا کمی هوابخوریم ، کلی براش توضیح دادم ، جاهایی که باهم می نشستیم ، گپ می زدیم ، می نوشتیم ، قدم می زدیم ، اونم که کم نمی آورد ،هی لبخند وذوق ذوق بهم تحویل می داد ، مثلا همه حرفامو می فهمید!
ه

Thursday, September 28, 2006

من و پاییز


ارشیا سه ماهه شد، من موندم ویه عالمه کار انجام نشده و یه شیطون بلایی که به توجه من بیشتر نیاز پیدا کرده ، دائم دستاشو می خوره و گاهی از سر اتفاق یه چیز رو محکم با دستاش می گیره ، بهمون می خنده و به همون اندازه ازمون متوقع می شه ، بغض می کنه و سوز گریه هاش دلمونو کباب ، خلاصه روزهای حساسیه ، نمی دونم چی می شه ، ، کارای دانشگام داره طلسم می شه ، باید راهی پیدا کنم، از وبلاگ نوشتن تک موضوعی خسته شدم ، پس اونهمه دغدغه ، اونهمه فکر وایده منتشر نشده در هیچ جای دنیا!!! این روزا اینترنتم نمی آد ، دلم یه سفر می خواد به یه جای دور ، این روزا همش از آدمها وموجوداتی حرف می زنم ویاد می کنم که سالهاست ازشون بی خبرم تا امروز که به فکرسگ نگهبان هتل نزدیک خونمون افتادم ! ، خلاصه می گن غربته دیگه ، کسی ازت یاد نکنه تو مجبوری یاد کنی ، ولی خدا نکنه از دل برود هر آنکه از دیده برفت ، گاهی رادیو گلها رو گوش می دم گاهی رادیو درویش تا بلکه شروع پاییز رو بهتر درک کنم ، خودمونیم ها افکارم بدجور وارد طیف زرد ونارنجی شده

Wednesday, September 20, 2006

نی نی وقت شناس

این پسرک من دیگه اینروزا داره کلی متحول می شه ، از اون صداش که دیگه کلفت وخش دار شده تا اون چشماش که یه نگاه عاقل اندر سفیه بهت میندازه دیگه بایدبری تا اخرش ،زوربازویی هم هرازگاهی به رخمون می کشه ، ازاینکه ساعت زنگدارخونه شده ، سرهرسه ساعت بهت یادآوری می کنه که ۱۸۰ دقیقه از عمرت گذشته ولی شیر من یادت نره، شوخی هم ندارم !! وگرنه همسایه را خبردارمی کنم ، به ازای هرخنده ای هم دوسه تا آقون آبدار تحویلت می ده و ذوق دوق وکلی دلبری که مامان چاکرتیم، دوربین وموبایل و کامپیوتر رو هم علی الحساب کشف کرده نه بیشتر،همین که لب تابو می بینه که این مامانه یه دقیقه بشینه کارشو تایپ کنه ، حساسیتش گل می کنه و...وای وای با سه تار باباش چه حالی می کنه درواقع همون حرکات موزون !! که خودش صندلیشو به حرکت درمیاره، واما از شبهایی بگم که شغل سازمانی من ورضا کشیک شبانه وسرویس دهی به این نیم وجبیه ، روزا هم دوتایی خسته دور خودمون می چرخیم تایه وقتی برای استراحت پیداکنیم ، تازه با احتساب ساعتهای بیداریش ،همون ۸ساعت هم در روز به زور می خوابه،وامان ازوقتی که شکم شیردونه بهم بریزه و واویلا بشه،دوادرمون هم انگاربدون ویزیتهای ۵۰ یورویی وداروهای مارک دارنمی شه ، خلاصه این تحولاته که مامانش فرصت تحول دروبلاگشو پیدانمی کنه

Sunday, September 17, 2006

تصویر

یه لحظه هایی هست که توی هیچ فیلم وعکسی نمی شه ثبتش کرد ، اونقدر سرشار از رنگ وعطروحال وهوای خاص خودشه که فقط درک تو از اون لحظه ، می تونه زیباترین تصویر را توی ذهنت برای همیشه ایجاد کنه و تو اونو با همه وجودت حس کنی واینو بفهمی که اینهمه عکس وفیلم درست مثل یه ژست می مونه ژستی که فقط چشمای ما بهش اعتبار می دن

Thursday, September 14, 2006

بچه شکمو


بار دوم یا سوم بود که ارشیا را به این کلینیک نزدیک خونه مون بردم ، از اونجایی که همون روز برای ساعت ۱۱ وقت پزشک کودک گرفته بودم ، با عجله کارامو ردیف کردم و تونستم ارشیا را فقط یه حموم سریع ببرم و بعد راه افتادم به سمت کلینیک ،تازه بین راه بود که یادم اومد ، ساعت ۱۱ تقریبا وقت شیر خوردن ارشیا ست و می دونستم که این بچه فسقلی آسمونو زمین می آره ، خلاصه به امید اینکه زود کارم تموم بشه رفتیم و به موقع وارد اتاق شدیم و دکتر با حوصله شروع به معاینه وچک کردن و این حرفاکرد که دیگه اون وسطا طاقت تحمل گرسنگیش تموم شد و جیغ وگریه ش اتاق رو برداشت ، از اون طرف هم ، دکتر با تماس با آزمایشگاه باید منتظر فاکس نتیجه یه آزمایش می موند ، خلاصه من دستپاچه منتظر بودم دکتره بگه خانم اول بچه تو سیر می کردی بعد می اوردیش یا بهم غر بزنه و با بی دقتی کارشو انجام بده ، ولی دیدم با آرامش تموم کارشو انجام داد و خیلی راحت برای اینکه خیلی معطل نشم و بچه هم اذیت نشه ، ما را به سمت یه راهرویی هدایت کرد و بعد دریه اتاق خیلی تمیز با یه تخت و چند تا صندلی و وسایل تعویض بچه را باز کرد وگفت شما اینجا می تونید با آرامش به بچه تون شیر بدید ومن منتظرتون می مونم ، واقعا چه راه حل به جایی بود ، با خودم فکر کردم نسبت به پیش زمینه های رفتاری که ما با خودمون از ایران اوردیم ،و ذهنیتمونو شکل داده ، ،چقدر مسائل راحت تر از اون چیزی که فکر می کنی حل می شه خوشبختانه این امکان در بیشتر مکانهای عمومی فرانسه هم برای بچه تعریف شده ، در کنار سرویس های عمومی ، عمدتا فضاهای خاصی برای تعویض وشیر دادن به بچه با وسایل لازم وجود داره وکار آدمو حسابی جایی که گیر کردی راه می اندازه، اینطوری نه مادر معذب می شه نه بچه که معمولا با اولین احساس نیاز دادوهوارش بلند می شه،بچه شکموی من که تازگی ها از شدت گرسنگی دستشو تا مچ توی دهنش می بره!! که اینطوریه ، شما را نمی دونم

Wednesday, September 13, 2006

پنجره

با نوازش نسیم خنکی که نشان ازنزدیک شدن پاییز داره ،از جات پا می شی و فارغ از همه چیز می ری چایی نه چندان تازه دمی که قبلا آماده شده رو توی اون استکان کمرباریک لب طلا که از تیمچه حاجب الدوله شاید برای همچین روزی خریدی ، می ریزی وبا نعلبکی دستت می گیری می آی این گوشه کنج می شینی برای خودت جلوی پنجره و بی توجه به ساختمون نیمه سازی که باید تا چند مدت دیگه تموم بشه، چشم می دوزی به لکه های سبز دوردست وبه آسمان ابری اون ور کوهها نگاه می کنی و به قول سهراب می ذاری «احساس هوایی بخوره و تنهایی برای خودش یه آوازی بخونه» ، از اینکه می گن آسمون همه جا یه رنگه، دلت می گیره و همچی می آد ته دلت کمکی خالی بشه ، چشمتو می دوزی به کوههایی که شاید قبلا فقط اسمی ازش شنیده بودی و شاید هم باکارتون بچه های کوه آلپ با آنت و لوسینش انس گرفته بودی ، یه دفعه فکرت پرواز می کنه به اون دوردستها به گذشته کودکانه ودنیای کوچک و دوست داشتنی ش ...ساعتها سرگرم شدن با چیزای ساده وبچه گانه ...از اون نقاشی های رنگ وروغن با منظره وچشم اندازی که همیشه با یه کاج سوزنی همراه بود ... چای رو نزدیک لبت می آری که مزه ای وطعمی به این افکارمثلا نستالوژیک بدی ... یه صدای آروم ولی ممتد به گوشت آشنا می آد ... «دورها آوایی ست که مرا می خواند» صدایی که چند وقتی است به شنیدنش خوگرفتی وگاهی از نشنیدنش نگران و هراسان، تنهاآوایی که خلوتت را می تونه بشکنه ، این صدای پر نیاز مثل همیشه تو رو به سمت خودش می کشونه ... چایی را هورتی سر می کشی ومی گی «شاید وقتی دیگر»ا

Friday, September 08, 2006

آنچه گذشت

از این روزنوشت مفصلی که از حضور ارشیا در کنارمون نوشتم بعضی روزا برام به گونه ای متفاوت از روزهای دیگه گذشته ،از روزهای حضور در کلینیک و اسباب کشی به خونه جدیدمون در هوای گرم و خفن ژوییه وجمع وجورکردنها وکلافگیش که بگذریم، می مونه روز های شیرینی مثل ۲۳ ژوییه که رسما ارشیا اولین گردش به ییلاق را تجربه کرد ،روز پایان یک ماهگیش که واکنش ناگهانیش به رنگ ، فرم وبعضا صداهابرامون خیلی جالب بود
واما امان از اون روزی که متوجه دزدیده شدن کالسکه اش از پشت درمون شدیم و کلی دلگیر... و همچنان چشم به راه پیداشدنش ... ای مسیو دزده کجایی اگه دستم به دستت برسه ،
دوست دارم ازاون صبح چهارشنبه بنویسم که، با صدای نق زدن و ناآرامی ارشیا بیدار شدیم وبر خلاف انتظارمون اونو در حال ذوق ذوق کردن وخندیدن دیدیم و اونقدربرامون لذت داشت که تا یه ساعتی باهاش بازی می کردیم تا خنده شو دربیاریم تا روز شنبه ۱۲ اوت که برای اولین بار صدای اوقون در آورد و کلی برامون شنگولی کرد و امااولین سفرنامه ارشیا قبل از دوماهگی، به سه شهر جنوب فرانسه که برای ما هم اولین تجربه مسافرت سه نفری بود
ونا گفته نماند که به همه این «اولین » ها، جیغ جیغ کردن را هم باید افزود که جدیدا به افتخارشنیدنش نائل شدیم





Monday, September 04, 2006

بدون شرح

Chaque enfant a besoin d’une famille …..

Sunday, September 03, 2006

یه اتفاق ساده

ساعت ۱۷:۱۱ ... امروز با ظاهر شدن ساعت روی مودم ، بالاخره انتظار دو ماهه بعد از کلی ماجراهای جور واجوربه پایان رسید و فضای خونه مون از سکوت تلفنی و اینترنتی خارج شد ، البته تجربه مدل جدید بی خبری هم در نوع خودش بی نظیر بود!!!
یه عالمه کارنکرده دارم وخدا تا فکر از اینکه اینهمه مطلب نانوشته از ارشیا دارم ، از اینکه شاید این وبلاگ رو که بیشترین هدفش ثبت دوران بارداری بود ، را از همین جا تموم کنم و به فکر وبلاگ جدیدی با اسم جدیدبرای حرفا و دغدغه های خودم باشم وشاید یه قالب جدیدتر، از اینکه وقتم را با بودن ارشیا باید کاملا مدیریت کنم و ...
فعلا که این نخود کوچولو همه وقت وانرژیم را به خودش اختصاص داده و دلمو از مهرخودش لبریز کرده ، دلم نمی یاد ازش ننویسم ، دوتا عکس بدون شرح از این موسیو کوچولو می ذارم

Wednesday, August 30, 2006

مادرانه


وقتی آغوش مادر تنها جاییه که در اون پناه می گیره ، وقتی در دستان و بازوان پدربه آرامش می رسه ، وقتی از عصاره وجودت ، سیراب می شه ، وقتی صدا وعطرت براش آشناست و با اون به خواب ناز می ره ،تازه معنی واژه نیاز رامی فهمی ، نیازی که اونو به تو وتو را به اون وابسته می کنه ، تازه می فهمی این موجود کوچک به گرمای محبتت آنچنان نیاز داره که پایانی براش متصور نیست،
در مدتی که ازعالم وبلاگ و در کل بهتر بگم اینتر نت دور بودم و خیلی هم دلتنگ، سعی کردم هرچند روزی از ارشیا بنویسم تا تجربه اش برامون به یادگار بمونه ،
parce que rien n'est plus beau que donner la vie ...

Thursday, July 20, 2006

امروز من سه هفته ام شده



سلام به همه ، من ارشیا هستم ، در نخستین دقایق روز ۲۹ژوئن پا به این دنیا گذاشتم ، الان هم با کلی تاخیر اومدم که فقط خودمو معرفی کنم و یه چاق سلامتی و بعدش بگم که تا مامانم راه بیفته و دست به کار وبلاگ نوشتن بشه ، من دیگه رفتم مدرسه !!، البته به محض اینکه اشتراکمون در خونه جدید وصل بشه ، دوتایی برمی گردیم
از لطف دوستان مامانم هم ، کلی ممنون

Tuesday, June 27, 2006

ماه نهم ...حرفای نی نی


منٍ نی نی الان هشت ماه ونیمی می شه که توی شکم مامانم هستم
اینجا آروم وبی سر وصداست فقط مامانم زیاد غذا می خورد و من ٍشکمو هم از خدا خواسته ،تازه یه وقتا به مامانم از اونایی که به عمرش نخورده ودوست هم نداشته، سفارش هم می دم،
لگد ودست وپازدنم هم که طبیعیه ، ازتوپ بازی و شنای قورباغه وکشتی و ژیمناستیک گرفته تا حرکات موزون همه را توی این مدت یاد گرفتم فقط بعضی وقتا از اینکه می خوام یه قدی بکشم و خستگی در کنم ولی شکم مامانم جانداره کلی کلافه می شم و اعتراضم را بدین وسیله اعلام می کنم،
مامانم برام از فضای بیرون چه تعریفا که نکرده که اونجا چقدر سرو صدا می آد، چشمام از نورزیاداذیت می شن ، تازه تابستونه ، گرما هم باید بکشم ، واینکه نافمو قراره بابام قیچی کنه ، البته- یواشکی- می دونم که بابام دلشو نداره ،
خلاصه همه می خوان منو توی بغل بگیرن و هی ماچ کنن ، منم که اینکارو راستش بلد نیستم یعنی قراره یاد بگیرم
بعد ٍ دو سه روز هم از بیمارستان می ریم خونه مون ،تازه می دونم که اونجا اتاق وتختی هم در کارنیست و باید صبر کنم بریم خونه جدید بلکه من صاحب جا و مکانی بشم
وای از این نگفتم که نام ونشانی هم هنوز ندارم ، هرروز با یه اسمی صدام می زنن بلکه خوششون بیاد ، از دست این والدین عزیز!! ، هرازگاهی هم می شینن و حرف از آینده م می زنن ودلشون را به یه چیزایی خوش می کنن که نمی دونن آیا من استعدادشو دارم یا نه ؟ مثلا این باباییم بدجور گیر داده من تاریخ جغرافیا یاد بگیرم ،
بعد هم شنیدم اونجایی که متولد می شم همچی زبون مادری ای هم در کارنیست و حالا بیا و من ٍ بی زبون را به حرف در بیار، فارسی و اون زبون فرنگیه قاطی پاطی ... چی می شه ،
ازفامیل وخاله دایی هم ظاهرا خبری نیست ومی مونه مامی خانوم که او هم از دست پاپا که هیچ جور راضی به اومدن نمی شه قراره یه مدت کوتاهی بیاد منوومامانم را راه بندازه ودوباره برگرده پیش شوهر جونش ،
... خلاصه اینطوریه که هروقت تصمیم به اومدن می گیرم ، یه جورایی پشیمون می شم ،
البته از اونجا که باید آقاپسر مثبت وخوش بینی باشم و دنیا را زیبا و واقع بینانه ببینم ، باید بگم که می دونم با اومدنم عده ای را خوشحال می کنم ،بعد از تولدم قراره توی چشمای مامانیم ، نگاه با محبت بندازم وممکنه اشک خوشحالی بابام را هم در بیارم ، دیگه تبریکها که به سمتم سرازیر می شه و همه از تولدم مشعوف می شن و منم هی قند تو دلم آب می شه ، لباس های جدیدو نو خوشگلمو می پوشم و کلی کیف می کنم ، خوردن وخوابیدن هم نگو که من عاشقشم ، همه آماده باش در خدمت من یه وجبی و ... ناز و نوازش و... بقیه اش بمونه بیام با چشمای خودم این دنیای عجیب را ببینم بعد قضاوت کنم ...
م

Thursday, June 22, 2006

ماه نهم ... هفته سی وهشتم


برای ما هر روز صبح زود بعد از یه خواب نسبتا آرام ، یه شماره معکوس می افته، همه کتابها و مجله های مربوط به بارداری را دور وبرم ریختم و همون جا زیر وروشون می کنم ، بازم خوبه که این دوران را به روز توضیح ندادندو کوچکترین واحدش هفته است وگرنه من ...!!!
خلاصه از امروز که هفته سی وهشتم بارداری را تجربه می کنم ، رشد بچه کند تر از هفته های قبل شده و در انتظار ورود به دنیای جدیده ، از موقعیت فیزیکیش هم که خیلی هیجان انگیزه ، تقریبا می شه این موضوع را فهمید ، هر گوشه خالی که پیدا می کنه همونجا قلمبه می شه ، گاهی قد می کشه و شکل شکمم عجیب غریب می شه ، با قد ۴۰ سانتی متری و وزن ۳.۲ کیلو ، از نظر دکتراز هفته سی وهفتم ، امکان زایمان طبیعی وجود داره و هیچ جای نگرانی نیست ، با اینحال همچنان منتظریم که نی نی مون به موقع به دنیا بیاد ،
دیشب سه تایی رفتیم جشن موزیک خیابونی،که یه برنامه سالانه است، بعضا با صدا های لطیف و گاهی صداهای ناهنجار جاز وپاپ و... ولی بهانه خوبی برای قدم زدن در مرکز تاریخی این شهر دوست داشتنی بود اون هم موقع شب تا دیر وقت که همه جا از سوت وکوری در اومده بود و خیابونا پر از جمعیت بودند ، یه بارون حسابی هم اختتامیه ماجرا بود،البته خیلی ها هم به عشق فوتبال از خونه هاشون خارج نشده بودند،
یه موضوع جالب برام نصب پرچم های مختلف روی بعضی تراس ها وبعضا آویزان از پنجره هاست که مربوط به ملیت های مختلف والبته فوتبال دوست ساکن اینجاست ،چند ساعت پیش هم با صدای بوق ممتد چند ماشین که پرچم ایتالیا را به همراه داشتند، فهمیدم ایتالیا گل کاشته ، البته اولش فکر می کردم مراسم عروس کشون یه خانواده عربه چون اینجا ماشین را گل ورمان زدن اونم از نوع ... بین عربا خیلی بابه ، اینم یه جور ابراز هیجان در مملکت دموکراسیه ،
امیدوارم به پست های بعدی برسم چون می خوام درباره امکانات اجتماعی فرانسه برای تولد یک بچه بنویسم

Monday, June 19, 2006

ماه نهم ...هدیه


مشاوره انستزی و پذیرفتن شرایط فرمالیته آن و آخرین وقت معاینه و نزدیک شدن به زمان موعود ، کم کم خبر از رسیدن لحظاتی می دهد که در پشت اون ، یه نوع نگرانی چند ماهه بود ، شاید یه استرس یا یه ترس کوچک و طبیعی ،
ولی امروز قوی تر از همیشه خودم را برای استقبال از ورود یک موجود که حیاتی نو خواهد یافت آماده می کنم ،
خداوندا به من توانایی غلبه بر نگرانی هایم بده ، توانایی حفظ یک موجود زنده ، توانایی در پناه گرفتن موجود ضعیفی که به دستان گرم ، چشمان باز و آغوش مهربانم نیاز دارد ، موجودی که چونان امانت به من می سپاری ، واینکه در ازای آگاهی ، مسوولیت بیشتری می طلبی ، در شرایطی که دل آزرده ازآدمهایی بودم که همچنان دلم را توان صاف کردن در برابرشان نیست ، حفظ این موجود را تا به امروز هدیه ای بزرگ می پندارم و تولد او را هدیه ای بس بزرگتر ، و می دانم که این تنهابه سبب قدرت توست که به آرامش و درک حضور وحیات او رسیده ام فارغ از همه دلواپسی ها ودلمشغولی های روزمره ،
بودن هرآنکه را دارم هرچند اندک ، دور ودست نیافتنی ، از پدر، مادر تنها وابستگی های زندگیم ، حضور همسرم که تا به امروزاز درون مهربانش برایم ، دلخوشی وآرامش آفریده، از دوستان نازنین وخویشان دلگرم کننده ام و آنان که یادشان ، قلبا مسرورم می کند ، همه وهمه را به پاس لطف تو می گذارم و از داشتنشان خرسندم ،
از اینکه با ورود فرزندم ، یک گام رو به جلو می گذارم و پخته تر از گذشته می شوم ، احساس زیبایی دارم از زن بودن ، مادر شدن ، خلق کردن ، آرامش دهنده بودن ، .... وهرآنچه که به دنیای خاکستری ، رنگ ونشاط می ده .
هرکجا هستم باشم
آسمان مال من است
پنجره ، فکر ، هوا ،عشق، زمین مال من است
چه اهمیت دارند
گاه اگر می رویند
قارچ های غربت؟«سهراب»
م

Saturday, June 17, 2006

ماه نهم...پدر بودن


یک مرد تنها ولی بزرگ ، مملو از انگیزه و تلاش ، مدت زیادی نیست که می شناسمش ،با دوپسر بچه نازنین که از همسرش به یادگار مانده اند، همسری که چند ماه پس از تولد دومین فرزندش ، زندگی را بدرود می گوید در فضای غربت ، وغربتی که برای پابرجابودن بر نقش پدرو همچنین مادر ، دوچندان می شود ولی ناملایمات زندگی امید به ادامه راه را از او نمی گیرد و از او پدری با اراده و مسوولیت در قبال زندگی و آینده فرزندانش می سازد، او مردی تنهاست ولی ...
امروز برای فارغ التحصیل شدنش در مقطع دکتری ، دوستانش جمع شده اند تا در شادی پایان یافتن یک مرحله از زندگیش ، شرکت کنند ، و آنچه که اورا ورای همه افتخاراتش ، سزاوار تحسین می کند روحیه قوی و درونی محکم است که به تنهایی بدون حضور خانواده ، به فرزندانش در طول این سالها پناه وآرامش داده است واز محبت پدری سرشار کرده ، با چهره ای خندان به فرزندان و آینده ای می نگرد که در پیش است ،او به کشورش باز می گردد ، همراه با کوله باری از تلاش و انرژی برای ساختن وجبران روزهای تنهاییش ....
روز پدر -۱۸ ژوئن - برپدران مهربان و عزیزمان مبارک

Thursday, June 15, 2006

ماه نهم ...پدیده ها

این ویزای مامان من هم برای خودش ماجرایی شده ، از بدو بدوی خودش توی گرمای تابستون وخستگی گرفته تا حالگیری ما که اینجا هرروز منتظر یه چیز تازه ایم ، نمی دونم چرا اینقدر کارها توی ایران کند پیش میره ، خودم هم برای آزاد کردن مدرکم از وزارت علوم ،اونقدربدو بدو کردم که دعا کردم دیگه گذرم به هیچ نوع اداره ای نیفته ولی مگه می شه ، اینجا هم بوروکراسی اداری برای خودش ، معضلیه ولی قانونمندیش وهمینطور اطلاع رسانی کاملش، تکلیفتو مشخص می کنه که کارت بالاخره انجام می شه یا نه ، خلاصه از این سفارت و وزارت و ... خیری نرسیدکه شرهم رسید
من ونی نی وشوهر ، دل تودلمون نیست ، چشم به راه موندیم که ببینیم بالاخره چی می شه،
دیروز با رسیدن بسته کتابهای سفارشیم برای نی نی و همینطور تماس تلفنی یکی از دوستام از ایران ، یه کم روحیه ام عوض شد ویه کم ذهنمو مشغول کرد ، همین دیروز هم به سرم زد شیرینی درست کنم ، رضا تقریبا داشت شاخ در می اورد، با این همه ضد حال و از اونور هم وضعیت فیزیکی خودم ، طفلک حق داشت ولی دیدم باید یه کاری که دوستش دارم انجام بدم وگرنه حسابی کلافه می شدم،
دوران بارداریم یه کم برام عجیب و در عین حال پر هیجان بود هم از نوع مثبتش هم از نوع منفی ش ، فکر کنم آخرین هیجانش هم خونه عوض کردن ، اون هم دقیقا در تاریخ زایمانم باشه!! که در نوع خودش ، می تونه به عنوان پدیده ای برای پایان بارداری به حساب بیاد،

Monday, June 12, 2006

ماه نهم ...

و اما ماه نهم هم از راه رسید و شمارش معکوس شروع شد
پسرکم با حرکات آروم وبی سر وصداش ، نی نی مهربونی شده و به مامانش کمک می کنه که بتونه کمی شبها بخوابه ولی کلی کم خوابی دارم که نمی دونم کی می تونم جبرانشون کنم ، اون استرس معروفی هم که انگار ماه آخر میاد سراغ مادر باردار را کم کم حسش می کنم ولی ،سعی می کنم خودمو مشغول کنم ،
شنیدن موزیک بهم آرامش می ده ، آهنگ های آروم خولیو عجیب منو یاد ایران می ندازه ، یه رستوران مکزیکی با آهنگهای گرم اسپانیولی ......شنیدنش موقع شام مخصوصا هر وقت مهمون داشتیم اون هم به صرف پاچینی و زبون و سالاد کلم قرمز ،
سه تار رضا آروم بخشه ، انگار به فضای خونه روح خاصی می ده وگاهی که باهاش این دو آهنگ را زمزمه می کنم .
.. الا دختر کرمونشاهی ....فدات گردم .......فدای اون ....
....سر کوه بلند تاکی نشینم ... عزیز بشین به کنارم .....
سی دی ممد نوری فقط صبح های یکشنبه ، گه گاهی هم گوگوش ، بنان ، مرضیه ،دلکش و بدیع زاده و آهنگ دبش گنبد مینا که خیلی بهش علاقه دارم ، آهنگ های سوزناک ترکی هم که جای خود داره ،
خلاصه گوش این نی نی که توی این ماه همه صداها و آواها را تشخیص می ده ،پرشده از موسیقی ، اگه همت کنم و لالایی هم یاد بگیرم ، خیالم ازاین جهت راحت می شه ،
دیروز نی نی م را برده بودم یه مهمونی با سانس تکمیلی تماشای فوتبال ایران ومکزیک و بعدهم یه مهمونی دیگه البته به صرف چیدن تمشک و سبزی خوردن که کلی مزه داد .... بعد هم یه شام ساده با نون وپنیر و سبزی تازه درکنارشوهر

Thursday, June 08, 2006

ماه هشتم ... چند یادداشت


آشنایی با ملیت های مختلف ، توی یه کشور اروپایی معتقد به دموکراسی و رعایت حقوق بشر ، مزایای زیادی داره ولی تصور لحظه ای را بکنیدکه در صف انتظار صندوق یه فروشگاه وایسادی و اتفاقا تابلویی هم به وضوح به اختصاص اون به خانمهای باردار اشاره کرده ، ولی با کمال ناباوری یه زن عرب را می بینی که بی توجه می آد و همه وسایلشو می ریزه اونجا و با همه تذکرات صندوقدار ، بی خیال تابلو و همه ملاحظاتی که در نظر گرفته شده ، در برابر اعتراض کاملا منطقی ، شکمشو می ده جلو با اون سن وسالش ومیگه فکر کنید منم حامله ام !!، چه حسی به آدم دست می ده ؟

دیدن فیلم راز داوینچی در یک بعد از ظهر بهاری در یک سینمای جدید که امکانات صوتی وتصویریش کاملا طراحی شده باشه ، گیرایی وجذابیت متفاوتی داره ، ولی امان از این زبان که دقیقا نکات خوب ومرموز فیلم را به خاطرش از دست می دی،
واما تئوری رشد می گه که ، این ماهی کوچولو در هفته سی وپنجم با قد ۳۶ سانتی متری و وزن ۲۵۵۰ گرمی دیگه این روزا رشد مو وناخن هاش کامل شده ولی امان از شب هایی که انگار چشماتوبا سیخ کبریت باز نگه داشتند وامان از لحظه ای که بخوای از این دنده به اون دنده بشی ،

اینکه بر اساس قانون حیات وطبیعت ، هرموجودی تداوم بخش نسلشه را خوب می فهمم ولی اونایی که فرزندشون را فقط به عنوان ادامه دهنده نسلشون می دونند ، را اصلا نمی فهمم ،یعنی یه نوع خود شیفتگی که به چیزی جز تداوم نام ونسبشون فکر نمی کنند! ، مگر اینکه خصوصیات نیک وبرجسته به نسل بعد منتقل بشه ، که تضمین اون هم همچی آسون هم نیست


Sunday, June 04, 2006

ماه هشتم ... حس مالکیت

نمی دونم این حس عجیبی که یه مدته اومده سراغم ، تا کی ادامه داره ، یه کم گفتنش خنده داره ولی ثبت اون برای یادآوری می تونه در آینده جالب باشه ، هیچ براتون پیش اومده به چیزی دل ببندید و نخواین ازش جدا بشین یعنی یه جور وابستگی و دلبستگی شدید که اونو فقط برای خودتون بخواین ، والا این نی نی انگار یه عضو بدنم شده که به هیچ قیمتی حاضر به دل کندن ازش نیستم ، یه وقتا که موجودیتش را با لمس پاها و شکم وسر و دستش می فهمم ، توی خلقت این موجود کوچولودر درونم می مونم ، وقتی پاهاشو محکم می چسبونه به سمت چپ بدنم یا با حرکاتش که دیگه خیلی آروم ونرم خودشو جابجا می کنه ، بی سر وصدا ، می خوام دو دستی بچسبمش و نذارم قل بخوره و فرار کنه ،فقط برای خودم نگهش دارم ، همون جا توی شکمم بمونه ومال خودم باشه ، البته این یه حس کاملا جدیده و چند روزیه اومده سراغم ، اصلاجای نگرانی نیست !
واما از بابای نی نی هم بگم که توی این مدت مشغول یه کار عملی خارج ازشهر بوده و مامان ونی نی را روزا تنها می ذاشته ولی دیگه کارش تموم شده وروال برنامه اش اومده سر جاش ، عوضش توی این مدت ، مامان نی نی پس از یه مدت توقف ، دوباره شروع کرده به کارکردن روی پروپوزالش ، چون نگرانه که نی نی همه وقتشو بگیره و نتونه مامانی مشق هاشو بنویسه ، ولی نی نی م قول داده آروم و مهربون باشه ومامانی را تشویق به ادامه کارش کنه ، فقط یه نکته فنی وجود داره که مربوطه به ابعاد قلمبه شکمم که به میز گیر می کنه !!!!
از ژرمن نازنین هم بنویسم که تازه از سفر ایتالیا بر گشته و از اونجایی که می دونه من عاشق سفرم ولی نتونستم توی این شرایط ، مسافرت کنم ، برام چند تایی کتاب و عکس آورده که زیاد غصه نخورم !! ایشالله به همین زودی سفررا با نی نی کوچولو مون دوباره شروع می کنیم ، وای خدا جونم باورم نمی شه چند هفته بیشتر به پایان این دوره نمونده ،
¨attandre un enfant ... c'est une histoire d'amour ; c'est un reve qui prend forme ; c'est un flot de questions sur la vie avant la naissance , cette vie qui intrigue et qui fascine......¨

Friday, June 02, 2006

ماه هشتم ...قصه های من وبابام

یادمه دوران بچگیمون با کتابهای آموزنده ای که پر از نکات اخلاقی بود، سرگرم می شدیم ، آرامش و همینطور هیجان نهفته توی این کتابها جذاب و دوست داشتنی بودندوهمچنان بر ذهن تصاویر محوشون باقی موندند
از جمله داستانهایی که برام خیلی نوستالژیکه ، کتاب -قصه های خوب برای بچه های خوبه که چندین جلدش که هرکدوم یه رنگ داشت، را هرتابستون از کتابخونه امانت می گرفتم و باهاش سرگرم می شدم وبه این ترتیب از طریق چنین کتابهایی بود که با قابوس‌نامه، کلیله و دمنه، گلستان و بوستان آشنایی پیدا کردم وحسابی باورم می شد که دیگه خیلی بچه خوبی شدم !!!، البته مثل هر چیز دیگر گرد زمان هم براین اثر مکتوب نشست وچاپ های اخیر کتاب مهدی آذر یزدی را با استقبال کم مواجه کرد،
شاید از اون دوران ، من هم دیگه فرصتی برای خوندن اون کتاب پیدا نکردم ولی خیلی دوست دارم دوباره اونو توی دستم بگیرم و ورق بزنم و حس بچه خوب بودنو تجربه کنم !!!
یه کتاب دیگه که خیلی دوستش داشتم -قصه های من وبابام -بود، با کلی شکل وکاریکاتور که آدمو می خندوند،این کتاب اثر جاودانه اريش ازرنقاش هنرمند و توانای آلمانی، بازپرداخت كتابی است تصويری به نام « پدر و پسر (Vater und sohn )
كه توسط ايرج افشار برای كودكان فارسی زبان بازپرداخت شده است و تاكنون بارها تجديد چاپ گرديده وبا اين كه بيش از شصت سال از پديدآمدن اين اثر می گذرد اما تجديد چاپ اين كتاب به زبانهای مختلف نشان از آن دارد كه همچنان صداقت پاكی، مهر و صفا در ميان كودكان سراسر جهان خريدار دارد...
همانگونه كه در متن بازپرداخت شده فارسی كتاب می خوانيم:
يكی بود يكی نبود يك پدر بود و يك پسر بود پدر نامش اريش ‎‎ او زر بود و در سال 1903 در شهر پلاوئن در آلمان به دنيا آمده بود دوره دبيرستان را گذراند و در دانشكده هنر در شهر لايپزيگ هنر نقاشی را آموخت ، بيست و هشت ساله بود كه پسرش كريستيان به دنيا آمد ،همان طور كه در عكس می بينی اين پدر و پسر به راستی بودند و قصه هايشان هم فقط قصه نيست.(منبع:اینجا)
واما قصه های من و بابام
« يكی بود، يكی نبود. يك پدر بود و يك پسر بود آن پدر بابای خوب من بود آن پسر هم من بودم. من خيلی كوچك بودم كه مادرم مرد، من ماندم و بابام. بابام مرا خيلی دوست داشت او می خواست من هميشه خوشحال باشم و بخندم می خواست خوب تربيت بشوم و خوب درس بخوانم می خواست انسان و مهربان باشم من اين بابای خوب را خيلی دوست داشتم.
من و بابام در برلين زندگی می كرديم آن وقتها برلين پايتخت آلمان بود وقتی كه جنگ افروزان جهان به جان هم افتادند،
شهر ما هم ويران شد آلمان شكست خورد و برلين هم به دست جنگ افروزانی افتاد كه پيروز شده بودند.
حالا نزديك به چهل سال از آن روزگار می گذرد برای من، از ميان آن ويرانيها، سه كتاب به يادگار مانده است اين سه كتاب پر است از قصه هايی كه بابام نقاشی كرده است اين نقاشيها هم خودش قصه ای دارد. بابام برای روزنامه ها و مجله ها نقاشی می كرد با پولی كه از اين راه به دست می آورد زندگی می كرديم خانه ای كوچك و زندگی ساده ای داشتيم، ولی دلمان پر از شادی بود.در اين خانه، بابام هم مادر بود، هم پدر و هم دوست خوب من همه كارهای خانه را هم بابام می كرد من روز به روز كه بزرگتر می شدم بيشتر به او در كارهای خانه كمك می كردم.ولی هميشه دلم می خواست پسر كوچولوی بابام باشم تا برايم قصه بگويد.
وقتی كه مادرم زنده بود، برايم قصه می گفت در همه عمرم از شنيدن قصه لذت برده ام بابام دلش می سوخت كه ديگر مادرم برايم قصه نمی گويد يك روز كاغذ و مدادش را آورد مرا روی زانويش نشاند برايم نقاشی كرد و قصه گفت من از آن قصه خيلی خوشم آمد از آن روز به بعد، هر وقت كه بابام كار نداشت، برايم قصه می گفت، چه قصه های خوب و خنده داری! او قصه هايی می گفت كه من و بابام توی آنها بوديم. آرزوهايمان توی آنها بود. هرچه كی خواستيم توی آن قصه ها پيدا می كرديم به هر چيز كه دلمان می خواست توی آن قصه ها پيدا می كرديم به هر چيز كه دلمان می خواست توی آن قصه ها می رسيديم توی آن قصه ها من و بابام كارهای خنده داری می كرديم.
بابام همه آن قصه ها را برايم نقاشی می كرد شكل خودش و من را خنده دار می كشيد تا من بيشتر خوشحال بشوم و بخندم.حالا از آن قصه ها و نقاشيها سه كتاب دارم. اين سه كتاب پر از قصه های من و بابام است پر از نقاشيهای خنده دار است.
سالهاست كه، در بيشتر كشورهای جهان، كودكان اين كتابها و نقاشيهای آنها را می بينند و دوست دارند. نمی دانم تو هم از آنها خوشت خواهد آمد يا نه. فقط آرزو می كنم كه دوستشان داشته باشی. آخر، اين كتابها يادگار بابای خوب من است.» دوست تو پسر


Thursday, June 01, 2006

ماه هشتم ... من اومدم


وقتی اشتراک اینترنت ، بیموقع وسط ماه تموم می شه ونی نی و مامانش رو کلی دلتنگ دنیای وبلاگ نویسی و وبلاگ خوانی می کنه ، از اینکه از خاله ها ودایی ها بیخبر می مونی و همش دلت می خواد از حال واحوالشون بدونی ، از خاله راحله و نوشته های قشنگش ازخودشو و فدریک ، از ایده عزیز و شیرین کاری های رژینا ، از عسل بانو و نی نی تازه متولد شده اش ، از گلدونه و روزهای انتظارش ، از سپنتا و تجربه های جدیدش ، از حرفهای شیرین آیسان ، از نی نی کوچولو و مامان بابای منتظرش ،ازرهیاروکامنت های دلگرم کننده اش، از دریا پری و خاطرات با نمکش ، ازبابای فردا و همه مامان باباهایی که باهاشون دیگه احساس خویشاوندی می کنم ، تازه می فهمم که با یک مجموعه تازه پیوند ورابطه عاطفی برقرار کردم که بدون اون زندگی حال وهواش عوض می شه ،
واینطوریه که صبح زود اول ژوئن ، بدون معطلی کامپیوترو روشن می کنم تا روزم را با هیجان شروع کنم

Tuesday, May 23, 2006

ماه هشتم ...خریدبچه


برای این نی نی کوچولو ، دیگه باید به فکر خرید و این حرفها باشیم ، راستش از وبلاگ مامان های باردار که برای نی نی شون خرید کردن اینطور بر می آد که نی نی ما برای خودش درویشی بید !!! یه چمدون کوچولو با چند تا بادی ولباس حداکثر تا شش ماهگی ، یه کالسکه ، یه وان و یه کم خرده ریز ، سهم نی نی ما از این دنیاست ، البته ناگفته نمونه که اگه حساب مامان بزرگ بچه را هم بکنیم که می دونم خرید رو خیلی دوست داره وبرای تنها نوه اش ، الان ممکنه همه جا را زیر ورو کرده باشه وهرچی می گیم نکن فایده نداره ، نی نی مون بیشتر خوش به حالش شده ، ولی خوشبختانه اینجا کمتر دنگ وفنگ سیسمونی وخرید زیاد برای بچه داریم
بابای نی نی هم جدیدا به فکر جمع کردن کلکسیون ماشین اسباب بازی افتاده که اون هم در واقع به قول خودش بیشتربه خاطر خودشه تا این نی نی که تا یکسالگی هم به زور از ماشین سر در می آره ، البته قبل ترش ، براش ماکت تجهیزات کارگاه ساختمونی !!! می خرید مجموعه ای از جرثقیل و کامیون و بتن ساز و لدر و ... که خوشبختانه اندی است از سرش افتاده چون براش توضیح دادم که بچه کمی به لطافت هم احتیاج داره ،
البته اولش برای ما که مادر پدر بی تجربه ای هستیم ، درک نیازهای بچه یه کم سخته ،
یادمه اولین باری که با رضا رفتیم خرید ، اومدم از یه لباس ۳ماهه ، سایز بزرگترشو هم بردارم ، بهم گفت مگه تایکسالگی بچه تغییرسایز هم می ده !!! حالا حساب بقیه اش را بکنید

Monday, May 22, 2006

ماه هشتم ...ازپارک تا سینما

کلافگی از تنهایی ، برداشتن کتابم و رفتن به محوطه جلوی خونمون
و زل زدن به ساختمونی که با همه معایب و کوچیکیش عاشقش هستم ولی قراره تا دوماه دیگه ترکش کنیم
حرف زدن با زن همسایه مون که با وجود چهار بچه هنوزهم بیشتر از من هیجان بچه داری داره
یک روحیه گرم اسپانیولی وحرف زدن از دوران بارداری و حال وهواش با عشق تموم
تکرارکردن هرباره این جمله که بارداری به صورتت خیلی اومده ، حالا چطوری از این صورتی که هیچ تغییری نکرده فقط یه غب غب دراورده فهمیده ،خدا می دونه
قدم زدن به سمت پارکی که در وصفش نوشته بودم وتجربه ای متفاوت از این پارک ٍهمیشه ساکت وخلوت که این بارپر بود از بچه وبزرگ و ...
لذت بردن ازنشستن عین پیرمرد پیرزن ها در این هوای ملایم بهاری وخیره شدن به بچه هادر حال بازی وشیطنت ومامانایی که دائم مراقب بودند ، و فسقلی های قد و نیم قد ناز بعضا توی کالسکه ، وشنیدن حرفهای گنده گنده شون و ناز وعشوه هایی که برای مامانه می اومدند ،
ودیدن بعضا سیاه پوستها یی که همیشه خدا قیافه حتی بچه هاشون هم غم داره ولی با نشستن یک لبخند رو لباشون وپیداشدن اون دندونهای سفید ، کلی زیبا می شن، خلاصه ء بعد ازظهر زیبای جمعه گذشته بودو این هفته با نبودن رضاالبته به مدت ۱۵ساعت در روز،هفته متفاوتی خواهم داشت

واما خارج از بحث : جمعه شب از تلویزیون آرته فرانسه ، برنامه ای مستند وجامع البته هدفمند درباره تحولات سینمای ایران پخش شد که توسط نادر تکمیل همایون تهیه شده بودو بر محدودیتهای این سینما چه قبل وچه بعد ازانقلاب تمرکز داشت ، که برخی از صحنه هاش واقعا ناب و جالب بودند ودست آخر فیلمی داستانی از جعفر پناهی به نام طلای سرخ که جایزه ای از کن در سال۲۰۰۳دریافت کرده بود،پخش شد با سناریوی قوی وشخصیت پردازی ماهرانه ای که به برخی از مشکلات وواقعیات اجتماعی ایران می پرداخت و به راستی که سینما ابزار قدرتمندی برای بیان واقعیات و بعضا تخیلات است

Thursday, May 18, 2006

شروع ماه هشتم


وزن فعلی ۱۸۰۰گرم ، قطر سر ۸،۵ سانت ; اندازه پا۷سانت و ضربان منظم قلب
یه قلقلی تپلی با سر گنده ، لپ های آویزان ، لبای گنده وبه سمت پایین و چشمای بسته و قیافه کمی هم غرغرو
ساکت وبی حرکت ـ صبح روز جمعه ـ در مقابل مسیو دکترکم حرفی که کارش برای آخرین اکوگرافی به مراتب سخت تر شده بود ،
و اما ... یک مامان خسته ونالان از درد امان ناپذیری که تمومی نداره و پیک نیک روز یکشنبه که به همین خاطراز دماغش در اومده وتازگی ها دوباره فکروخیال اینکه چطوری جواب نی نی تنهایی که خاله ودایی نداره را بده ، افتاده به سرش ، نی نی ش هم با خودش کمی غصه دار کرده
واما کلاس آموزشی روز دوشنبه و آشنایی با کلینیک زایمان از سردر اصلی گرفته تاکادر پزشکی وفضاهای مرتبط همراه با اسلاید وتوضیحات کامل ودقیق برای آرامش مادر در برابر شرایطی که باهاش روبرو خواهد شد و اطلاع رسانی به اندازه ای که در مجموع آدموبه این فکر می اندازه که یه چیزایی به گروه خونی ما ایرانی ها که حق دانستن حتی در حوزه سلامتی ازمون سلب شده ، نمی خوره ،
ودر آخر مشاوره با دکتر زایمان ، در روز سه شنبه در طبقه سیزدهم یک برج با چشم اندازی زیبا ومعرفی به دکتر انستزی (بیهوشی) برای مشاوره پریدورال ،
... و انتظاری که تا دو ماه دیگه ادامه داره ، کل اتفاقات این هفته ای بود که در شروع ماه هشتم گذشت ،
واما اتفاق تاسف انگیز جاده بم کرمان ، شنیدن خبرهای هسته ای وجنجالهایی که تمومی نداره و مصادف شدن با تولد این فسقلی ، از دغدغه های روزانه آدم چیزی کم نمی کنه

Thursday, May 11, 2006

ماه هفتم ... شله زرد پزون


دوسه روز پیش بود که دومین دندونم هم شکست ، این فسقلی ،نمی دونم کدوم دکمه ها را جابجا می کنه که توی بدن مامانش کلی تغییر ایجاد می شه ، البته این دو تا فدای سرت ، چون طبق شنیده ها ، مامانت از چهارسالگی عادت داشته بره مطب دندونپزشکی !!!
ولی این رژیمه عجب چیز خوبی بود ها ، اگه وزنه اشتباه نکرده باشه ، وزنم یه سه هفته ایه که ثابت مونده !! و از وقتی دیگه قاقالی توی خونمون ممنوع شده ، دیگه خودم دست به کار گاتو وکیک و ،،، البته از نوع رژیمیش شدم ، و همین دیروز بود که به فکر شله زرد پختن افتادم ، یه کم هم کاردرستیم گل کرد و بدون دستور و بدون پیمونه و کاملا غیر علمی انجامش دادم و تقریبا یک سوم قابلمه را چشیدم تا شعله زرد ، شله زرد شد ، (البته چون قابلمه کوچکتر از محتویاتش بود به نوعی مجبور به چشیدنش هم شدم ) خلاصه کلی ذوق کردم ، بوی گلاب و هل و زعفرون ،،، هوش وحواسمو برده بود ، منتظر بودم خنک بشه قورتش بدم ، ولی خودمونیم این شله زرد عجب ترکیب جالبیه از بوها وطعمهای ایرونی،
این چیزا را گفتم ولی می دونم هرکی بارداره ممکنه دلش بخواد ، اونایی که ایرانندو همه چی در دسترسشونه ، کافیه لب ترکنند فامیلی ، همسایه ای براشون شله زرد بپزه ، ما هم که اینجاییم تقریبا ترجیح می دیم چیزی هوس نکنیم یا اگه دیگه این اتفاق نادرافتاد خودمون دست به کاربشیم ،
راستش دلم نیومد تنها بخورمش ، برای همین صبر کردم تا رضا بیاد ، او هم به محضی که وارد شد گفت : چه بوی ته چینی می آد !!! فهمیدم که حس شامه اش همچی خوبه ، بعد شام هم جاتون خالی به جای دسر خوردیمش ، فقط نمی دونم چرا یادم رفته بود از برنج نرم استفاده کنم و این برنج بسماتی بد جور ،قد کشیده بود وشله زرده دونه دونه شده بود ، ولی خب هیچی مزه اش نمی شد ، فقط مشکلی که هست با این ناپرهیزی تقریبا تابلو ، تا دوسه روزی نمی تونم برم آزمایش قند !!!
آخر این هفته وهفته آینده ، روزهای پرهیجانی خواهم داشت ، چون هم نوبت اکوگرافی آخرمه و هم نوبت دکتر زایمان و ،،،
ودر نهایت اینکه وارد هشتمین ماه بارداری می شم .

Monday, May 08, 2006

ماه هفتم ... یک روز بارونی


وای ،نمی دونید اینجا چه هوای دلپذیریه ، دوسه روزیه مدام داریم بارون و ابر و غرش آسمون و کمکی آفتاب رو تجربه می کنیم ، با وجودی که خیلی ها از این هوا بدشون می آد ومانعی برای گردش و هواخوری تصورش می کنند ولی من عاشق هوای بهاریم وهمچی هوایی انگار دلمو زنده می کنه ، برای همین ، امروز صبح که یه روز تعطیل بود ،تصمیم گرفتم برای خودم قدمی بزنم و برم فضای سبز پشت خونه مون ، خلاصه باچتر و کاپشن و تجهیزات کافی ، راه افتادم ، با اینکه چند ساعتی بود که بارون قطع شده بود همه نیمکت ها خیس بودند، خلاصه یه جایی برای نشستن و اندکی تامل پیدا کردم واندر وصف فلسفه تولد ، چند خطی نوشتم ، آخه من یک دفتری دارم که ازایران اوردم و مثلا قراربوده بعد از اومدنم به فرانسه تکمیل بشه و با چند جمله ای ازبزرگان و فلاسفه شرقی شروعش کرده بودم ولی متاسفانه کمتر فرصتی اینجا پیش اومد که ادامه اش بدم ،
تازه غرق در نوشتن بودم که یک سگ سیاه کاملا غیر ملوس وغرغرو اومد سراغم و از اونجا که می دونستم حتما صاحبی داره که می تونه کنترلش کنه ، خیلی کار به کارش نداشتم ولی انگار کلید کرده بود به جایی که من نشسته بودم وبعد از مدتی هم یه سگ سیاه دیگه به همون اندازه وهمون ریخت به ایشون پیوستند و سروصدای محبت آمیزشون ، گوش منو داشت کر می کرد وتصمیم گرفتم که برم یه جای دیگه که... آقای سالمندی که قلاده به دست بود به سمت من اومد و باهام شروع به صحبت کرد ، بعد ازکلی مقدمات مفصل ، خلاصه طاقت نیاورد و ناسیونالیته منو پرسید و همین که اسم ایران از دهنم خارج شد ، دیدم که تمام صورتش پرازچین شد و از جنگ وخونریزی وکشت وکشتار در دنیا شروع به شکایت کرد وبحث روز انرژی هسته ای و تهدیدهای پرزیدانت ایران و... ومن هم شنونده صفر کیلومتر به حرفاش گوش دادم ، حداقل از شر اون سگها در امان بودم ، بعد از اینکه رفت ،
بقیه نوشته هامو تموم کردم و داشتم در طبیعت این محوطه که واقعا زیباست و با چند تپه سبزترکیب شده ، غور می کردم که صدای زنی را از ده متریم شنیدم که با لحن تند و خشنی با یه بچه نیم وجبی تقریبا سه چهار ساله حرف می زد ودائم می گفت تومنو دیوونه کردی ...، دختربچه هم ساکت و معصوم داشت باهاش راه می رفت ودر حالی که با انگشتاش بازی می کرد هیچ صدایی ازش جز نه نه نمی اومد و اون زن با موهای وز و چهره لاغر وناآرومی که داشت انگار ازجایی دلش پربود ، دائم این جمله را تکرارمیکرد ، از کنارم گذشتند و بعد از ربع ساعتی ، باز توی همون مسیر دیدمشون که داشتند برمی گشتند و اون طفل معصوم چند متری ازش عقب مونده بود ، این زن که مطمئن نبودنم فرانسوی بود یا نه ،جلوجلو می رفت و با صدای بلند ، بهش می گفت زود باش مثل من قدماتو بردار ، دختربچه هم قدماشو تند کرد تا بهش برسه ولی از اونجا که قدماش کوچولو وبه اندازه خودش بودند ، از پهلو چند بار افتاد روی چمن های کنار مسیر و اون زن هم بدجنس وار ، هردفعه که طفلک نقش زمین میشد ، با انگشت دست بهش اشاره می کرد ومسخره وار هاه هاه بهش می خندید ، من هم متحیر به این صحنه عجیب نگاه می کردم ، نمی دونم قضاوتم درست بود یا نه ولی مطمئنا اگه کسی بهش اعتراضی هم می کرد ، آدمو می خورد ، آنقدر متاثر از این رفتار شده بودم که به همه آنچه نوشته بودم به ناگاه شک کردم ، من از فلسفه تولد ولذت حضورکودک در وجود مادر نوشته بودم واینکه به همون نسبت متعهد به حفظ ونگهداریش می شه ولی ،،،، ، دلم بدجور گرفت ، که دنیای بزرگترها اینقدر با دنیای بچه ها فاصله داره ،
در همین فکر بودم ومسیر دور شدنشون را با تاثر دنبال می کردم که خوشبختانه کمی اون طرفتر پدری را دیدم با طمأنینه وآرام که با دو پسرش توپ بازی می کرد وبه پسر بزرگترش یاد می داد که چطوری هوای پسر کوچولو راداشته باشه ،
بی اختیار ازته دل خوشحال شدم ، فکر کنم اونا هم فهمیدند برای چی لبخند روی لبهام نشست ، دفترم را برداشتم ، دونه های بارون نم نمک داشت خیسم می کرد ، ترجیح دادم مسیرو بدون چتر طی کنم

Friday, May 05, 2006

ماه هفتم ... پدرانه

راستش ازوقتی سپنتا جون مامان تیناب ، یه خاطره را به زبان فرانسه نوشت ، منم جرات پیداکردم که بعضی جملات را که خیلی دوستشون دارم و بعضا پیداشون می کنم را اینجا بیارم ، به اضافه که بیشتر دوستایی که بهم سر می زنند این زبان شیرین راکه در ادبیات وبیان احساسات خیلی تواناست ،را می دونند
درواقع این متنی که انتخاب کردم از دفترچه ای است متعلق به پدر کودک که برای شناخت وظایف وحقوق فرزندش پس از تولد ،اطلاعات لازم را می ده واززبان چندپدرتوصیفهای زیبایی راازدوران پدرشدن آورده
parole de père:
"pour la femme, la grossesse est quelque chose de trés concret , son corps se transforme. mais moi je l'ai vécu en spectateur, j'ai bien sur essayé de participer,mais ca demeurait abstrait.alors je tenais beaucoup à rattraper le temps perdu,cette complicité que ma femme a nouée avec notre fils."
vincent, pére d'Antoine agé d'un mois et demi

واما ترجمش به فارسی که شاید به این اندازه زیباقابل بیان نباشه
از زبان یک پدر :
«برای زن ، بارداری یه واقعه ملموس وکاملاعینی ست ، اندامش تغییر شکل می دهندولی من آن رافقط به عنوان یک بیننده تجربه کرده ام و
مطمئنادر تلاش برای شریک شدن با احساساتش بوده ام ولی آن اتفاق در جایی جدا ازمن جای گرفته بود ، واین موضوع من را بسیار علاقه مند برای جبران زمانی می کرد که درواقع از دست داده بودم،این حس شراکت در آنچه همسرم را با فرزندمان پیوندداده است »

این گفته ، چه صادقانه احساسات یک پدر ازدوران بارداری و انتظار برای موجود جدید زندگی راتوصیف می کنه،که شیرینی وزیباییش ازجنس خودشه یعنی ازجنس پدرانه ست ،
در واقع هرچیزی ازجنس آفرینش وخلقت ، احساس درونی خاصی به آدم می بخشه و آدم خودش را نسبت به نگهداری وحفظش متعهد می دونه چه مثل مادرکه موجود زنده ای در درونش حضورفیزیکی پیدا می کنه و چه برای پدر که درک حضور آن با احساسات پدرانه اش گره می خوره


Tuesday, May 02, 2006

ماه هفتم ...هفته سی ام



کودک بیقرارمن ..... گاهی آروم و گاهی متلاطم .....
قبل از همه بیدارمی شه ، صداشومی شنوم ...... گلوپ گلوپ گلوپ .....
درواقع خواب نداره ، همیشه بیدار وهمیشه هوشیار
انگار گاهی عطسه یا سکسکه می کنه ..... تکونهای ممتد وپیوسته و ناگهان .....گوم ....
یه جسم سنگین که می خوره به پوست شکمم
نی نازمامان همه حرکتهاش قابل دیدنه، از این طرف به اون طرف
هروقت می خوام لمسش کنم ، خودشوسریع جمع می کنه ، انگار شیطنتی کرده باشه ،زود آروم می شه
وشاید هم یه عامل خارجی باعث می شه خلوتش به هم بریزه ،
ازباباش هم کلی حساب می بره ، جلوش اصلا تکون نمی خوره ، دست ازپا خطانمی کنه ،
ولی خبر نداره ، بابایی بعضی وقتها صحنه تکونهاشو شکارمی کنه ،
براش یه کالسکه با مزه خریدیم ، گذاشتیم گوشه خونه ، انگار خودش اونجاست
هنوز هم کلی چیزمیز مونده برای آماده کردن که کلی وقت می گیره ،
توی این هفته یعنی هفته سی ام ازنظرتئوری ، قدش به ۳۰ سانتی متر رسیده ووزنش ۱ کیلو و ۴۰۰ گرمه،
نیم وجبی م دیگه بزرگ شده ، درواقع ازیک وجب بیشتر شده ،
مامانش هم روز به روز سنگین تر می شه و هرچی شش ماه اول بهش خوش گذشته ، توی این سه ماه آخر
بارداری را به معنی واقعیش تجربه می کنه ،

Wednesday, April 26, 2006

ماه هفتم ... طبیعت بهاری

این هفته هم رژیم غذایی من به صورت رسمی شروع شد،تااز این وزن کنونی بیشتر نشم ونی نی فقط از ذخیره غذایی بدنم استفاده کنه ، اونطورهم که فکرمی کردم سخت نیست ، البته به جز صرفنظر کردن از بعضی چیزای خوشمزه ، کاملا به تعادل در زندگی اعتقاد دارم ولی دوران بارداری هم همانطور که بارها گفتم یه کم عجیبه ، نه بعضی که ویارنخوردن دارند نه بعضی مثل من که گازشو می گیرن و د برو که رفتیم !
توی همین هفته یه کلاس آموزش شیردهی هم رفتم که با وجود خستگی م و شنیدن یه سری واژه های جدید تخصصی ، خیلی مفید نبود ، ولی به جاش از مامای محترم یک کادوی خوشگل برای نی نی م گرفتم . ازشروع ماه هفتم ، کاملا تفاوتم را با شش ماه پیش احساس می کنم ، هرروز یه چیز تازه وبه عبارتی مشکل جدید که به قولی مثل هوای بهاریه، از اینکه شبها با شب بیداریم وبی قراریم ، شوهرمو بیدار می کنم ومی دونم که به خواب احتیاج داره یا اینکه به خاطر من باید رژیم غذایی وبرنامه کارشو با من تنظیم کنه ، دارم کم کم عذاب وجدان می گیرم ، ولی خوب دیگه خودشم فهمیده که باباشدن همچی آسون آسون هم نیست !!،
راستی داشت یادم می رفت ، هر وقت تو خیابان های این شهر که با طبیعت ترکیب زیبایی داره ، قدم می زنم یا فرصتی پیش می آد تا زمان بیشتری را در طبیعت بگذرونم ، دلم می خواد این همه زیبایی و خلاقیت را یه جورایی به تصویر بکشم یا ثبت کنم ، بهار، منو به یاد انشاهای دبستان می اندازه که شاید اون زمان ، هیجان مطلب پیدا کردن از اینور واونور، بهمون فرصت فهمیدن جملات ساده و در عین حال واقعی را نمی داد:«بهار فصل زیبایی ، تولد دوباره ، بیدار شدن از خواب زمستانی ، آسمان بارانی، نسیم بهاری ، بوی گل وشکوفه واز همه مهمتر احساس دوباره زنده شدن و تامل در آنچه طبیعت در متکامل ترین شکل ممکن به ما هدیه کرده و....(دو عکس از شهر کوچکمون در دامنه آلپ : ازمسیورضا