Saturday, July 31, 2010

کلیدر

پاهایم را روی سنگ های مربع درون جوی های گذاشتم، صدای آب و فواره هایی که قل قل می جوشیدند نگذاشت تا جمعیت زیادو آن بنای آجری ته باغ را درک کنم ، فقط تراس دنج کافه دم در چشمم را گرفته بود، یک دفعه به خودم آمدم و خودم را درون فضایی دیدم که در و دیوارش پر بود از عکس های محمود دولت آبادی، آدمهای دور و بر همه دختر پسرهای جوانی بودند که چندتا چندتاایستاده بودند و حرف می زدند، پله ها را بالارفتم همانجا که دو طرفش پله های دیگری بالا می رفت و شمع های کنارش خاموش شده بودند. در حیاط پشتی و انتهایی، آب ساکن ومرداب گونه ای گلدانهای سفالی بزرگ و سرسبز را در خودش غرق کرده بود، صدای استاد استاد و شاتر های دوربین، من را کشاند به سمت مرد سپید پوشی که یک کلاه حصیری داشت و در آفتابی ترین گوشه نشسته بود. ولی او نبود، دوتایی بلند شدند و آمدند کنار در، سیگاری روشن کردند، از کنارش رد شدم نگاهم کرد همانطور که من نگاهش کردم. نمی خواستم بفهمد که من کلیدر را نخوانده بودم، همانطور که هیچکدام از کتابهایش را. نمی خواستم بفهمد که دست پسر و شوهرم را بعداز ظهر جمعه، گرفته ام و بی هوا از درباغ حسین علاء وارد شده ايم. باید در لابلای جمعیت مثل بقیه گم می شدیم. تصویر آذر زنش ، با لباس زمینه مشکی گلدارو آستین های کوتاه کشدار، در ذهنم ثبت شد همانطور که عکس های سیاه و سفید کافه شوکا و آرتور میلر، ...و آن قاب پنجره که با سخاوت به روی درختان باغ نزدیک به غروب باز می شد. دلت نمی آمد به اين آسانی رهایشان کنی. آن طرف باغ و از کنار گلخانه خالی و سایه بانهای سورمه ای رد شدیم، با پسرک دوباره روی جویها راه رفتیم و به فواره ها دست زدیم ، به کافه دم در رسیدیم، بار دیگر به ته باغ و پنجره هایی که در میان درختان بلند قامت داشتند روشن و نارنجی تر می شدند نگاه کردم. دلم انگاردر آن اتاق دوازده متری، که عکس های آذر بر دیوارهایش نقش بسته بود، جا مانده بود.

Thursday, July 29, 2010

توخالی

استاد می گوید:

بادام ها پوسته اى سبز دارند و اين پوسته ها، بر روی سرشاخه ها خشک شده ، از بادام جدا می شوند و بر زمین فرو مى افتند، بعضى هم در دستان بادام چين جامه می درند . ولى پاره اى جدا نمى شوند، و تو وقتى آنها را ديدى سلام من را به آنها برسان، چون پوك اند و از همين رو پوست را چسبيده و رها نمى كنند، اگر باور ندارى آنها را بشكن..."

همشهری

Sunday, July 25, 2010

پروانه سفید

صورتک و جور چین های آهنربایی، لیوان وارونه میکی موس ، موشک کاغذی، تفنگ آبی، ماهی های کوچک و رنگی که ازکاغذ کادویی بریده شده اند، در فضای نیم متری جلوی تلویزیون پخش شده اند، دارم تنهایی صبحانه می خورم، دلم برای پسرک تنگ میشود، دیشب همینجا از خستگی دو ساعتی خوابش برده بود، بعد هم که بیدار شد، آنقدر انرژی داشت که می توانست تا خود صبح بیدار بماند، زیر نور آباژور دراز کشیده بودم و داشتم تمرین دم و بازدم می کردم که بالشتش را آورد و کنارم دراز کشید، صورت شفافش در نور می درخشید، دوست داشت برایم شعرش را بخواند "زاغی کجایی؟ رو شاخه درختا سل می سل سل می " ، با دستهایش بازی می کرد و ادای نت ها را در می آورد، صدایش همچون لالایی لطیف و مهربان بود، چشمهایم را بسته بودم و گوش می کردم " ماهی کجایی؟ تو آبیای دریا، بارون کجایی؟... خورشید کجایی؟..."، با نوک زبانی ها و "کجاهی" های بریده بریده اش، لبخند می زدم، به قار قار دسته جمعی کلاغهای نشسته روی نیمکت های چوبی آن روز فکر می کردم که سکوت بعدازظهر گرم را شکسته بودند، به آن مسیر همیشگی خلوت و رویایی فرهنگسرا، به آن پروانه سفید که پسرک بین گلهای رنگی پیدا کرده بود و دوان دوان دنبالش می دوید تا به اصرار نشانم دهد،... دیگر نفهمیدم کی خوابم برد و او بالشتش را برداشت و رفت، شاید هم یک بار شعرش را برای بابایش خوانده بود، شاید هم در تنهایی برای خودش، با صورتک و موشک و ماهی ها سرگرم شده بود، طفلکی مامان،

چراغ خوابش هنوز روشن است، کشوی کتابهایش نیمه بازند، بیل مکانیکی کادویی را کنارش روی تخت گذاشته و هنوز در خواب نازست، شاید خواب پروانه سفید را می بیند، شاید زاغی، شاید خورشید، شاید بارون، شاید ماهی.

Wednesday, July 21, 2010

من و ارشیا و ...روزهای تابستانی

باد ملایم کولر از پنجره کنارم کوران میشود، پشت میز نشسته ام وتنها کاری که از دستم بر می آيد تکرار این جمله است " ارشیا برو بگیر بخواب". فقط صدای خنده هایش را از اتاقش می شنوم انگار که خودش را قلقلک داده باشد و ریسه برود...،از صبح که بیدار شده و مفصل صبحانه خورده، چندین و چندین بار آمده تا بگوید گرسنه است، هربار که کارتن سوفی تمام شده، نق نق زنان تقاضای کارتن بعدی را کرده، گذاشتمش تا اتاقش را مرتب کند و بعدکارتن دزد دریایی ببیند. در همین مدت چند بار سراغ ژیمناستیکش را گرفته، ماشین بازی کرده، ناهارش را ساعت دو خورده. حالا هم هر چند وقت یک بار می آید تا من را چک کند و می پرسد کی می رویم بیرون؟ کی می رویم خانه کوروش؟ من هم می گویم هر وقت خوابیدی و بیدار شدی... با نوشته ها کلنجار می روم... دو باره آمده و با شیطنت می گوید میشه توی تخت تو بخوابم، آخه اتاقم زشته. خنده ام می گیرد از نمایشهای بچه گانه اش. بغلش می کنم و جوابم نه است ، می رود ولی دریغ از یک لحظه خواب. صدای زنگ کلیسا در می آورد، پا به زمین می کوبدو رژه می رود، بالشت و لحاف ها را کشان کشان جابجا می کند ... بقیه روزش هم قابل پیش بینی است، ساعت پنج بعداز ظهر میشود و باید عصرانه بخورد، بعد هر نیم ساعت یک بار گرسنه اش می شود، و چاره اش فقط بستنی عروسکی ، هندونه و یا بیسکویت ترد نمکی با عسلست، بعد هم چند تکه روزنامه و سرقیچی پارچه باید برایش پیدا کنم تا با هنر کلاژش، کف خانه را پر کند و موقع جمع و جور کردنش که میشود، برود توی تختش دراز بکشد با این بهانه که خسته شده و خوابش می آید! در همین حال دنبال سوژه جدید و چه کنم چه کنم می گردد... برای پایان دادن به بهانه هایش باید دستش را بگیرم و برویم پارک روبرو، باز هم قابل پیش بینیست، با دیدن ماشین شارژی همسایه ها، داغ قارقارکش که باطری ندارد، و یواش یواش می رود، تازه می شود و سعی می کند محترمانه غر بزند. آنقدر بدوبدو و ورجه وورجه می کند تا خسته شود و خودش بخواهد به خانه برگردد. البته اگر بهانه ای مثل کوروش باشد، برگرداندنش آسانترست.موقع انتخاب لباس هم مثل همیشه برود توی کمد بنشیند و همه لباسهای تا شده را بهم بریزد و آنقدر فس فس کند تا خودم دست به کار لباس پوشاندنش شوم. حالا اینکه برسیم خانه کوروش و با وجود سفارشهای مادرانه از دو طرف ، دعواهای پسرانه شان بر سر اسباب بازی شروع نشود ماجرای دیگریست. خوبیش اینست وقتی که خوابش می برد، یک لحظه هم فکر نمی کند که امروزش چگونه گذشت تا نوشته های تایپ نشده، در مغزش رژه بروند.