برف- در روزهای خاکستری و ابری این چند وقته، بی صبرانه به دنبال نقطه نارنجی ته آسمان می گردم . باریدن هرچند روزه برف ، تصویر پنجره ام را خط خطی می کند و مرا یاد آیفون تصویری میاندازد با آدمها و خیابانهای سیاه و سفید و پر پارازیت و روز و شبی که انگار برایم حسشان یکی میشود
همکلاسی- دیدن آخر هفته دو دوست قدیمی مهدکودکی برای پدر مادرها همانقدر هیجان انگیزست که برای هر دوی آنها ، بخصوص که نوآم از راه خیلی دورمی آمد تا ارشیا را ببیند. ما در سرما و سوز هوا لرزیدیم ولی آنها را با لپ های گل انداخته که از سر و کول بازیها
بالا می رفتند، هیچ خیالی نبود آنقدر که یک جای هیجان انگیزتر به برنامه اضافه شد
سیمپسون ها- بارت ، هومر، مارج و حتی مگی فسقلی تونستن همه رقبای جدیشون را در شبهای زمستانی مان، کنار بزنن. به همین راحتی چوپی ، باب معمار ، سام آتش نشان حتی هورتن و گارفیلد و شخصیت های سه تفنگدار در روزمرگیهای پسرک فراموش شده اند .
فست فود- جدید ترین ورژن تصویری در نقاشی های ارشیا مربوط میشه به اشتهای فوق العاده روزهای سرد زمستانی و اعلام گرسنگی هر ده دقیقه یک بارش ! روی کاغذ، یک میز مستطیل کشیده با دو تا بشقاب که توی یکی ساندویچه و توی اون یکی سیب زمینی سرخ شده که حجم سس قرمزش بی نهایت بیشتر از خودش است. این وسطها یک دفعه نمی دانم چه میشود که همه چیز آتش می گیرد و باید آتش نشان ها به محل اعزام شوندو صفحه به یکباره پر از آژیر میشود
دور از بابا- شب ها مثل یه حجم قلمبه و گربه ای کوچک در حالی که خودش را کنارم زیر لحاف گرم جا میده ، دستم را می گیره و در حالی که با دست دیگه اش کتابشو نگاه می کنه ، ازم سوالای عجیب می پرسه .البته با صدای ملایم جوری که کسی نباید بشنوه، یکی از سوالا اینه «مامان ، راستشو بگو...... بابا رو دوست داری؟!». «آره پسرم چرا که نه؟!» . یه کمی فکر میکنه و با احساس میگه «منم بابام رو کلی دوست دارم!»ا