Friday, January 22, 2010

چند خطی های زمستانی


برف- در روزهای خاکستری و ابری این چند وقته، بی صبرانه به دنبال نقطه نارنجی ته آسمان می گردم . باریدن هرچند روزه برف ، تصویر پنجره ام را خط خطی می کند و مرا یاد آیفون تصویری میاندازد با آدمها و خیابانهای سیاه و سفید و پر پارازیت و روز و شبی که انگار برایم حسشان یکی میشود
همکلاسی- دیدن آخر هفته دو دوست قدیمی مهدکودکی برای پدر مادرها همانقدر هیجان انگیزست که برای هر دوی آنها ، بخصوص که نوآم از راه خیلی دورمی آمد تا ارشیا را ببیند. ما در سرما و سوز هوا لرزیدیم ولی آنها را با لپ های گل انداخته که از سر و کول بازیها
بالا می رفتند، هیچ خیالی نبود آنقدر که یک جای هیجان انگیزتر به برنامه اضافه شد
سیمپسون ها- بارت ، هومر، مارج و حتی مگی فسقلی تونستن همه رقبای جدیشون را در شبهای زمستانی مان، کنار بزنن. به همین راحتی چوپی ، باب معمار ، سام آتش نشان حتی هورتن و گارفیلد و شخصیت های سه تفنگدار در روزمرگیهای پسرک فراموش شده اند .
فست فود- جدید ترین ورژن تصویری در نقاشی های ارشیا مربوط میشه به اشتهای فوق العاده روزهای سرد زمستانی و اعلام گرسنگی هر ده دقیقه یک بارش ! روی کاغذ، یک میز مستطیل کشیده با دو تا بشقاب که توی یکی ساندویچه و توی اون یکی سیب زمینی سرخ شده که حجم سس قرمزش بی نهایت بیشتر از خودش است. این وسطها یک دفعه نمی دانم چه میشود که همه چیز آتش می گیرد و باید آتش نشان ها به محل اعزام شوندو صفحه به یکباره پر از آژیر میشود
دور از بابا- شب ها مثل یه حجم قلمبه و گربه ای کوچک در حالی که خودش را کنارم زیر لحاف گرم جا میده ، دستم را می گیره و در حالی که با دست دیگه اش کتابشو نگاه می کنه ، ازم سوالای عجیب می پرسه .البته با صدای ملایم جوری که کسی نباید بشنوه، یکی از سوالا اینه «مامان ، راستشو بگو...... بابا رو دوست داری؟!». «آره پسرم چرا که نه؟!» . یه کمی فکر میکنه و با احساس میگه «منم بابام رو کلی دوست دارم!»ا

Sunday, January 10, 2010

پسر بودن

گاهی در اوج شیطنت ها و ماجراجویی هایش ، با دنیایش بیگانه میشوم همانجا که هرچه می گردم در کودکی های حتی پردردسرم شبیه اش را به زحمت می یابم . پرتاب به دنیایی کاملا پسرانه، پافشاری بر دیدن فیلمهای پرحادثه و چشم بر نداشتن از سوپرمن و شخصیتهای مافوق بشری و از آنطرف اصرار بر داشتن تفنگ و ماشین های جنگی ...یادم می آید اولین نشانه های ترس را با سرباز کوچکی شروع کرد که شخصیت متفاوتی را در زندگی روزمره اش ارائه می کرد. این شاید اولین و آخرین سرگرمی متفاوتش در آن سن بود. از طرف دیگر در دنیایی که هنوز هم به عادت کلیشه بر رنگ صورتی برای دختر و رنگ آبی برای پسر اصرار ورزیده می شود، کادویی از جنس تفنگ ،تانک ، شمشیر و آدمهای خشن فضایی ، برای یک پسر بچه ، خیلی دور از انتظار نیست. هرچندبودن و ارتباط برقرار کردن با این شکل بازیها در خانه ما، با روحیه پنهان دخترانه و شاید مقاومت مادرانه ام که سعی دارد لطافت را قبل از آشنایی با دنیای پر حادثه، چاشنی دنیای بچگی اش کند، حتی به چند دقیقه هم نمی رسد آن هم برای احترام به هدیه دهنده ، ولی همان مدت کوتاه برای برانگیختن حس کنجکاویش کفایت می کند . و اینگونه است که شیر غران خانه ما درعین عطوفت و مهرورزی فراوانش، بدون ابزارهایی که در دنیایمان هنوز هم نشانه قدرت مردانه است، کارش راه نمی افتد. و با راههای ابتکاری و زبان بی زبانی سعی دارد به من نیازهایش را گوشزد کند. یا سربازی میشود که با پوتینش همه موانع جلوی راهش را له می کند و یا پلیسی که فوق العاده مهربانست ولی با تفنگ و بیسیم خیالیش ، برای کشتن و تهدید کردن من در کمین می نشیند! پا به پایمان بدون اینکه پلک بزند، فیلم جیمز باند را دنبال می کند و یا در خاله بازیهایش به دنبال نشان دادن زور بازو و ساختن داستانهای تخیلی پر ماجرا و عجیب و غریبست .
و هرچه بیشتر می گذرد، اعتراف می کنم که غریزه های پسرانه خودشان را خیلی قوی تر از این نوع تربیت های فرا جنسیتی و فارغ از شخصیت پردازیهای ساخته ذهن ، نشان می دهند و برای تقویت مهارت ها در عالم واقعی، باید جدی تر گرفته شوند . ولی، اینکه چگونه می توان مرزی روشن ، بین قدرت و خشونت برای بچه ها تعیین کرد آن هم در دنیایی که دیالوگ و گفتگو ، ظاهرا جای جنگ و خشونت را گرفته ولی در اسباب بازیها و کارتونهای نسل آینده اش به این موضوع کاملا بی توجه بوده ، برایم هنوز هم یک علامت سوال بزرگست.ا