Friday, April 30, 2010

ما سه نفر


خانواده سه نفری ما به روایت کوچکترین عضو خانواده که در حال حاضرابعادی شبیه پدر و مادرش را دارد.( نه به آن روزهایی که شبیه غول بیابانی بودیم و نه به الان که گاهی در نقاشی هایش محو می شویم). تعداد قاشق چنگال و بشقاب های پلو ، ظرف خورش ، ماست و همچنین دستهایی که به سفره متصل شده، نشان گر یک خانواده مشتاق و پر اشتهاست. پدر خانواده هم مثل همه بابا ها که از سر کار برگشته خسته ولی مهربانست. مادر هم معلوم نیست این وسطها چرا ریسه رفته . خلاصه که دنیایی دارد بچگی....

Tuesday, April 27, 2010

نستالوژی

صف نانوایی جمال آقا وگوش دادن به گپ مشتری های سبیل کلفتش در میان ترکیبی از بوی نان تازه، خمیر و خاشخاشی ،چشم دوختن به تنورنارنجی با سنگریزه های تفته ،انتظار بیرون آمدن یک سنگکی داغ ، اسکناس های مچاله و سکه های توی کاسه ،صدای پرتاب هر دانه نان بر میز نانوایی ، کندن با طمانینه سنگریزه های داغ ،لذت انداختنش روی دست و بخار کردنش در هوای صبح بهاری، مرا پرت کرد به دوران باگت های یکدست ماشینی که چه ناشیانه روحشان را ته چرخ خرید میان خنزرپنزرهای روزانه، گم می کردند.

ا

Saturday, April 24, 2010

بهشت من


سهم من از طبیعت پاک، همین یک وجب باغچه است رو به چشم انداز بینهایت




Monday, April 19, 2010

مرد کوچک من

روزهای سفر هفتگی پدرش را می داند، کمی بهانه می گیرد ولی انگار نیرویی در درونش بیدار میشود .شب که میشود، درها را تک به تک می بندد .قفل و کلید پشت دررا یک بار نه، دوبارچک می کند همزمان که همه کفشها را پشت در، ردیف کرده است، قد می کشد تا لامپ های اضافی را خاموش کند. بالشت و پتوی آبیش را با ببری مهربان کشان کشان از اتاقش می آورد تا در کنارم دراز بکشد. قبل از هر چیز نگاهش به دمپایی ام می افتد، دمپایی بنفشش را در می آورد و با وسواس کنارش جفت می کند. حالا میخواهد برایم داستان شنگول و منگول ،حبه انگور را با لطافت فارسی بخواند، از من میخواهد تا نترسم و با جمله هایش لبخند بزنم ... چشمانش را که می بندد،تازه می فهمم که مرد کوچکم چقدر خسته است.