Saturday, December 22, 2012

روز دوم دی

آش لبو را ریخته ام توی کاسه سفالی، آورده ام کنار شومینه. چند تا عکس از خودمان و آدم برفی نه چندان خوش تراشی که هفته پیش، گوشه پارک ساخته بودیم را برای خانوم اف میفرستم،  نیم ساعت نشده جواب میدهد اینکه چقدر دلش تنگ شده و میخواهد بیاید پیشمان. خیلی جدی... یاد دفعه قبل می افتم، آن موقع خیلی مهم نبود کی و از کجا پیدایش شد و رای اش را زد. بعدها البته مهم شد.  از آن مدل های قلابی که همه پل ها را بی دلیل موجهی ریخته اند، که حتی ادبیات خرده پاهای سیاسی را هم ندارند، که یک جایی توهم مهم بودن گرفتتشان . اینکه  آدمها حق دارند بدبینی و شرایط خودشان  رابه بقیه تعمیم بدهند یا نه را نمی دانم.  خانوم اف مانده بود وحشت کند یا مثل من خوش بین باشد به اینکه یک مسافر معمولی بودن، چه ترسی دارد آخر. حالا منتظرست با هر کدام از این نامه برقی ها از زندگی و کار و زنانگی های هر روزه ام بگویم، که مقایسه کنم، که آینده را چطور می بینم. فیلم آرگو را دیده ام یانه. فیلم تابو را چی. نوشته که به ما خیلی فکر میکند وقتی دارد برای نوئل و سال نو آماده میشود، که با هم برای مهمانی هایش برنامه بریزیم، که میز غذا را برایش بچینم. دارم می نویسم از شبی که رفته بودیم خانه  دوست دانشگاهیم، که چقدر یهویی به یادش افتادم، که پسرها باهم بازی کردند، از مهمانی زنانه، از شب یلدا که چنین کرده ایم و چنان. که آرگو را دیده ام و حرف دارم طبعا درباره اش. زندگی و کار هم به حمدا...  خوبست، که بدو بدو و بالا پایین دارد ولی از ایزوله بودن و تنفس مصنوعی خیلی بهترست. وسطهای صفحه آه میکشم، توضیح دادنش سختست، ضربدر بالای صفحه را میزنم. باید بروم بخوابم. ناظم مدرسه از دست دیر آمدن های هر روزه مان شاکیست، این را روی یک کاغذ همین امروز تذکر داده.  هنوز هم فکر میکنم که نمیشود هر چیزی را توضیح داد ، تعمیم داد، باید بود، باید دید.بقیه اش بماند برای یک روز دیگر.

مرتبط:نوشته کارما را دوست داشتم  

Monday, December 03, 2012

وضعیت آخر

هوا آلوده بود، نمی دانم چند درصد  سرب هوا را قورت داده بودیم که کار به وضعیت اضطراری کشید، بهر حال برای آنهایی مثل من که عرض عمر را به طولش ترجیح میدهند،  آلودگی می تواند جز آخرین خطرهای احتمالی باشد. پیامک مدرسه رسید، اردو و همه چی بهم خورده بود، برای جلسه بعدازظهرچند بار این پا و آن پا کردم بروم یا نروم. آدمهای دور و بر در یک چشم بهم زدن، برای فردا و  آخر هفته شان برنامه چیدند که تهران نباشند. من ولی خیلی ذهنم را درگیر نکردم، شاید هم نمی توانستم. هوای دور و بر خانه به نظرفاجعه نبود حتی ملس بود، شاید هم سنسورهایم دیگر کار نمی کرد. دکتری که آمده بود برای  مشاوره عمومی خیلی خوب بود، خیلی بهتر از تصوراتم. کاری کرد مشغله ها یادمان برود.هم جنتلمن بود هم حواسش به وقت و سوال های احتمالی. برای اولین بار رابطه والد و بالغ و بچه* را فهمیدم. الان هم دارم خودم را مرور می کنم حتی نوع آموزش فرنگی، که چرا از بچه ها موجودات بی روح و هیجان میسازد، اینکه  والد صرف بودن و تحمیل شرایط، چطوری کودکی را از بچه ها می گیرد و خیلی چیزها که حتی دانستنشان را یکی باید یادآوری می کرد. وسط سوال جوابها مدیر گفت تکالیف بچه ها را گذاشته روی سایت، یادمان نرود. پدر مادرها عزای  چار روز خانه ماندن با بچه ها را گرفتند. من چند گزینه را بالا پایین کردم، کودک درونم از آن دور همی ها میخواست که آدم راحت باشد،  برود تره بار و یک بار میوه و سبزی بزند، بریزد توی آشپزخانه، بعد چند نفر را که مانده اند هر روزدعوت کند و توی تراس جوجه کباب باد بزنند، بادمجان کبابی کنند و بلرزند، سبزی پاک کنند و  آش عصرانه بپزند، بعد هم چایی روی ذغال و نقل و نبات چوبی. بچه ها هم این وسط  سرشان گرم می شود. بی خیال گازهای سمی، تکلیف و گرانی و والد و بالغ،  وقتی میشود بهانه بودن پیدا کرد.

 کتاب تامس هریس*