Sunday, February 02, 2014

آيا اينجا مأتمكده است؟ بلى خير شايد. 
از مرگ آقاى صاد شوكه ام، مبهوت به در و ديوار زل زده ام و تلاش مى كنم يكى بيايد و بگويد دروغ است . نصف شب است ، سرد و برفى، و جز چار نفر محدود هيچكس نميداند. چرا من ميدانم، خدا ميداند. لابد براى اينكه بنشينم و دانه دانه مردگانم جلوى چشمم رديف شوند، براى اينكه حسرت عكس دليورى نشده را بخورم، شب يلدا با يك قاچ بزرگ هندوانه جلويت. قرار بود سر از كار داور مقاله دربياورى، با شيطنت البته، منتظرم، منتظر ميفهمى؟ يك جايى توى راهروها بيايى بگويى خب كجايى؟چند روزست نديدمت كه. چند روز؟ چند روز؟ گاهى با ارشيا ميخنديم به آن جاكليدي آمريكايي، نور ليزريش كو راستى؟ فال حافظ گرفتيم، صميمى بودي، آمدى روى مبل كنار آشپزخانه نشستى و من چقدر حرف زدم ،دلتنگم، دلتنگ. فردا كه بيايد دانشكده ماتم گرفته، مگر ميشود؟ ايست قلبى و ديگر هيچ؟ گل شمع عكس، همان آدم ديروز، قبراق. در چشمهايت مرگ نبود در حرفهايت هم. دلم كوچكست از فاصله ها و مرگى كه پشت در اتاق لانه كرده بيهوا دل و دماغمان را بگيرد، مات ام، مبهوت، پسرك را در تاريكي مي فشارم، اگرمرد بود، سه نفرى و من اينقدر نميترسيدم، كاش برف بازى و صداى خوشحالى آدمهاى پشت اين پنجره تمام نشود، از حجم غصه و سكوت شب ماتمزده ام