Tuesday, May 23, 2006

ماه هشتم ...خریدبچه


برای این نی نی کوچولو ، دیگه باید به فکر خرید و این حرفها باشیم ، راستش از وبلاگ مامان های باردار که برای نی نی شون خرید کردن اینطور بر می آد که نی نی ما برای خودش درویشی بید !!! یه چمدون کوچولو با چند تا بادی ولباس حداکثر تا شش ماهگی ، یه کالسکه ، یه وان و یه کم خرده ریز ، سهم نی نی ما از این دنیاست ، البته ناگفته نمونه که اگه حساب مامان بزرگ بچه را هم بکنیم که می دونم خرید رو خیلی دوست داره وبرای تنها نوه اش ، الان ممکنه همه جا را زیر ورو کرده باشه وهرچی می گیم نکن فایده نداره ، نی نی مون بیشتر خوش به حالش شده ، ولی خوشبختانه اینجا کمتر دنگ وفنگ سیسمونی وخرید زیاد برای بچه داریم
بابای نی نی هم جدیدا به فکر جمع کردن کلکسیون ماشین اسباب بازی افتاده که اون هم در واقع به قول خودش بیشتربه خاطر خودشه تا این نی نی که تا یکسالگی هم به زور از ماشین سر در می آره ، البته قبل ترش ، براش ماکت تجهیزات کارگاه ساختمونی !!! می خرید مجموعه ای از جرثقیل و کامیون و بتن ساز و لدر و ... که خوشبختانه اندی است از سرش افتاده چون براش توضیح دادم که بچه کمی به لطافت هم احتیاج داره ،
البته اولش برای ما که مادر پدر بی تجربه ای هستیم ، درک نیازهای بچه یه کم سخته ،
یادمه اولین باری که با رضا رفتیم خرید ، اومدم از یه لباس ۳ماهه ، سایز بزرگترشو هم بردارم ، بهم گفت مگه تایکسالگی بچه تغییرسایز هم می ده !!! حالا حساب بقیه اش را بکنید

Monday, May 22, 2006

ماه هشتم ...ازپارک تا سینما

کلافگی از تنهایی ، برداشتن کتابم و رفتن به محوطه جلوی خونمون
و زل زدن به ساختمونی که با همه معایب و کوچیکیش عاشقش هستم ولی قراره تا دوماه دیگه ترکش کنیم
حرف زدن با زن همسایه مون که با وجود چهار بچه هنوزهم بیشتر از من هیجان بچه داری داره
یک روحیه گرم اسپانیولی وحرف زدن از دوران بارداری و حال وهواش با عشق تموم
تکرارکردن هرباره این جمله که بارداری به صورتت خیلی اومده ، حالا چطوری از این صورتی که هیچ تغییری نکرده فقط یه غب غب دراورده فهمیده ،خدا می دونه
قدم زدن به سمت پارکی که در وصفش نوشته بودم وتجربه ای متفاوت از این پارک ٍهمیشه ساکت وخلوت که این بارپر بود از بچه وبزرگ و ...
لذت بردن ازنشستن عین پیرمرد پیرزن ها در این هوای ملایم بهاری وخیره شدن به بچه هادر حال بازی وشیطنت ومامانایی که دائم مراقب بودند ، و فسقلی های قد و نیم قد ناز بعضا توی کالسکه ، وشنیدن حرفهای گنده گنده شون و ناز وعشوه هایی که برای مامانه می اومدند ،
ودیدن بعضا سیاه پوستها یی که همیشه خدا قیافه حتی بچه هاشون هم غم داره ولی با نشستن یک لبخند رو لباشون وپیداشدن اون دندونهای سفید ، کلی زیبا می شن، خلاصه ء بعد ازظهر زیبای جمعه گذشته بودو این هفته با نبودن رضاالبته به مدت ۱۵ساعت در روز،هفته متفاوتی خواهم داشت

واما خارج از بحث : جمعه شب از تلویزیون آرته فرانسه ، برنامه ای مستند وجامع البته هدفمند درباره تحولات سینمای ایران پخش شد که توسط نادر تکمیل همایون تهیه شده بودو بر محدودیتهای این سینما چه قبل وچه بعد ازانقلاب تمرکز داشت ، که برخی از صحنه هاش واقعا ناب و جالب بودند ودست آخر فیلمی داستانی از جعفر پناهی به نام طلای سرخ که جایزه ای از کن در سال۲۰۰۳دریافت کرده بود،پخش شد با سناریوی قوی وشخصیت پردازی ماهرانه ای که به برخی از مشکلات وواقعیات اجتماعی ایران می پرداخت و به راستی که سینما ابزار قدرتمندی برای بیان واقعیات و بعضا تخیلات است

Thursday, May 18, 2006

شروع ماه هشتم


وزن فعلی ۱۸۰۰گرم ، قطر سر ۸،۵ سانت ; اندازه پا۷سانت و ضربان منظم قلب
یه قلقلی تپلی با سر گنده ، لپ های آویزان ، لبای گنده وبه سمت پایین و چشمای بسته و قیافه کمی هم غرغرو
ساکت وبی حرکت ـ صبح روز جمعه ـ در مقابل مسیو دکترکم حرفی که کارش برای آخرین اکوگرافی به مراتب سخت تر شده بود ،
و اما ... یک مامان خسته ونالان از درد امان ناپذیری که تمومی نداره و پیک نیک روز یکشنبه که به همین خاطراز دماغش در اومده وتازگی ها دوباره فکروخیال اینکه چطوری جواب نی نی تنهایی که خاله ودایی نداره را بده ، افتاده به سرش ، نی نی ش هم با خودش کمی غصه دار کرده
واما کلاس آموزشی روز دوشنبه و آشنایی با کلینیک زایمان از سردر اصلی گرفته تاکادر پزشکی وفضاهای مرتبط همراه با اسلاید وتوضیحات کامل ودقیق برای آرامش مادر در برابر شرایطی که باهاش روبرو خواهد شد و اطلاع رسانی به اندازه ای که در مجموع آدموبه این فکر می اندازه که یه چیزایی به گروه خونی ما ایرانی ها که حق دانستن حتی در حوزه سلامتی ازمون سلب شده ، نمی خوره ،
ودر آخر مشاوره با دکتر زایمان ، در روز سه شنبه در طبقه سیزدهم یک برج با چشم اندازی زیبا ومعرفی به دکتر انستزی (بیهوشی) برای مشاوره پریدورال ،
... و انتظاری که تا دو ماه دیگه ادامه داره ، کل اتفاقات این هفته ای بود که در شروع ماه هشتم گذشت ،
واما اتفاق تاسف انگیز جاده بم کرمان ، شنیدن خبرهای هسته ای وجنجالهایی که تمومی نداره و مصادف شدن با تولد این فسقلی ، از دغدغه های روزانه آدم چیزی کم نمی کنه

Thursday, May 11, 2006

ماه هفتم ... شله زرد پزون


دوسه روز پیش بود که دومین دندونم هم شکست ، این فسقلی ،نمی دونم کدوم دکمه ها را جابجا می کنه که توی بدن مامانش کلی تغییر ایجاد می شه ، البته این دو تا فدای سرت ، چون طبق شنیده ها ، مامانت از چهارسالگی عادت داشته بره مطب دندونپزشکی !!!
ولی این رژیمه عجب چیز خوبی بود ها ، اگه وزنه اشتباه نکرده باشه ، وزنم یه سه هفته ایه که ثابت مونده !! و از وقتی دیگه قاقالی توی خونمون ممنوع شده ، دیگه خودم دست به کار گاتو وکیک و ،،، البته از نوع رژیمیش شدم ، و همین دیروز بود که به فکر شله زرد پختن افتادم ، یه کم هم کاردرستیم گل کرد و بدون دستور و بدون پیمونه و کاملا غیر علمی انجامش دادم و تقریبا یک سوم قابلمه را چشیدم تا شعله زرد ، شله زرد شد ، (البته چون قابلمه کوچکتر از محتویاتش بود به نوعی مجبور به چشیدنش هم شدم ) خلاصه کلی ذوق کردم ، بوی گلاب و هل و زعفرون ،،، هوش وحواسمو برده بود ، منتظر بودم خنک بشه قورتش بدم ، ولی خودمونیم این شله زرد عجب ترکیب جالبیه از بوها وطعمهای ایرونی،
این چیزا را گفتم ولی می دونم هرکی بارداره ممکنه دلش بخواد ، اونایی که ایرانندو همه چی در دسترسشونه ، کافیه لب ترکنند فامیلی ، همسایه ای براشون شله زرد بپزه ، ما هم که اینجاییم تقریبا ترجیح می دیم چیزی هوس نکنیم یا اگه دیگه این اتفاق نادرافتاد خودمون دست به کاربشیم ،
راستش دلم نیومد تنها بخورمش ، برای همین صبر کردم تا رضا بیاد ، او هم به محضی که وارد شد گفت : چه بوی ته چینی می آد !!! فهمیدم که حس شامه اش همچی خوبه ، بعد شام هم جاتون خالی به جای دسر خوردیمش ، فقط نمی دونم چرا یادم رفته بود از برنج نرم استفاده کنم و این برنج بسماتی بد جور ،قد کشیده بود وشله زرده دونه دونه شده بود ، ولی خب هیچی مزه اش نمی شد ، فقط مشکلی که هست با این ناپرهیزی تقریبا تابلو ، تا دوسه روزی نمی تونم برم آزمایش قند !!!
آخر این هفته وهفته آینده ، روزهای پرهیجانی خواهم داشت ، چون هم نوبت اکوگرافی آخرمه و هم نوبت دکتر زایمان و ،،،
ودر نهایت اینکه وارد هشتمین ماه بارداری می شم .

Monday, May 08, 2006

ماه هفتم ... یک روز بارونی


وای ،نمی دونید اینجا چه هوای دلپذیریه ، دوسه روزیه مدام داریم بارون و ابر و غرش آسمون و کمکی آفتاب رو تجربه می کنیم ، با وجودی که خیلی ها از این هوا بدشون می آد ومانعی برای گردش و هواخوری تصورش می کنند ولی من عاشق هوای بهاریم وهمچی هوایی انگار دلمو زنده می کنه ، برای همین ، امروز صبح که یه روز تعطیل بود ،تصمیم گرفتم برای خودم قدمی بزنم و برم فضای سبز پشت خونه مون ، خلاصه باچتر و کاپشن و تجهیزات کافی ، راه افتادم ، با اینکه چند ساعتی بود که بارون قطع شده بود همه نیمکت ها خیس بودند، خلاصه یه جایی برای نشستن و اندکی تامل پیدا کردم واندر وصف فلسفه تولد ، چند خطی نوشتم ، آخه من یک دفتری دارم که ازایران اوردم و مثلا قراربوده بعد از اومدنم به فرانسه تکمیل بشه و با چند جمله ای ازبزرگان و فلاسفه شرقی شروعش کرده بودم ولی متاسفانه کمتر فرصتی اینجا پیش اومد که ادامه اش بدم ،
تازه غرق در نوشتن بودم که یک سگ سیاه کاملا غیر ملوس وغرغرو اومد سراغم و از اونجا که می دونستم حتما صاحبی داره که می تونه کنترلش کنه ، خیلی کار به کارش نداشتم ولی انگار کلید کرده بود به جایی که من نشسته بودم وبعد از مدتی هم یه سگ سیاه دیگه به همون اندازه وهمون ریخت به ایشون پیوستند و سروصدای محبت آمیزشون ، گوش منو داشت کر می کرد وتصمیم گرفتم که برم یه جای دیگه که... آقای سالمندی که قلاده به دست بود به سمت من اومد و باهام شروع به صحبت کرد ، بعد ازکلی مقدمات مفصل ، خلاصه طاقت نیاورد و ناسیونالیته منو پرسید و همین که اسم ایران از دهنم خارج شد ، دیدم که تمام صورتش پرازچین شد و از جنگ وخونریزی وکشت وکشتار در دنیا شروع به شکایت کرد وبحث روز انرژی هسته ای و تهدیدهای پرزیدانت ایران و... ومن هم شنونده صفر کیلومتر به حرفاش گوش دادم ، حداقل از شر اون سگها در امان بودم ، بعد از اینکه رفت ،
بقیه نوشته هامو تموم کردم و داشتم در طبیعت این محوطه که واقعا زیباست و با چند تپه سبزترکیب شده ، غور می کردم که صدای زنی را از ده متریم شنیدم که با لحن تند و خشنی با یه بچه نیم وجبی تقریبا سه چهار ساله حرف می زد ودائم می گفت تومنو دیوونه کردی ...، دختربچه هم ساکت و معصوم داشت باهاش راه می رفت ودر حالی که با انگشتاش بازی می کرد هیچ صدایی ازش جز نه نه نمی اومد و اون زن با موهای وز و چهره لاغر وناآرومی که داشت انگار ازجایی دلش پربود ، دائم این جمله را تکرارمیکرد ، از کنارم گذشتند و بعد از ربع ساعتی ، باز توی همون مسیر دیدمشون که داشتند برمی گشتند و اون طفل معصوم چند متری ازش عقب مونده بود ، این زن که مطمئن نبودنم فرانسوی بود یا نه ،جلوجلو می رفت و با صدای بلند ، بهش می گفت زود باش مثل من قدماتو بردار ، دختربچه هم قدماشو تند کرد تا بهش برسه ولی از اونجا که قدماش کوچولو وبه اندازه خودش بودند ، از پهلو چند بار افتاد روی چمن های کنار مسیر و اون زن هم بدجنس وار ، هردفعه که طفلک نقش زمین میشد ، با انگشت دست بهش اشاره می کرد ومسخره وار هاه هاه بهش می خندید ، من هم متحیر به این صحنه عجیب نگاه می کردم ، نمی دونم قضاوتم درست بود یا نه ولی مطمئنا اگه کسی بهش اعتراضی هم می کرد ، آدمو می خورد ، آنقدر متاثر از این رفتار شده بودم که به همه آنچه نوشته بودم به ناگاه شک کردم ، من از فلسفه تولد ولذت حضورکودک در وجود مادر نوشته بودم واینکه به همون نسبت متعهد به حفظ ونگهداریش می شه ولی ،،،، ، دلم بدجور گرفت ، که دنیای بزرگترها اینقدر با دنیای بچه ها فاصله داره ،
در همین فکر بودم ومسیر دور شدنشون را با تاثر دنبال می کردم که خوشبختانه کمی اون طرفتر پدری را دیدم با طمأنینه وآرام که با دو پسرش توپ بازی می کرد وبه پسر بزرگترش یاد می داد که چطوری هوای پسر کوچولو راداشته باشه ،
بی اختیار ازته دل خوشحال شدم ، فکر کنم اونا هم فهمیدند برای چی لبخند روی لبهام نشست ، دفترم را برداشتم ، دونه های بارون نم نمک داشت خیسم می کرد ، ترجیح دادم مسیرو بدون چتر طی کنم

Friday, May 05, 2006

ماه هفتم ... پدرانه

راستش ازوقتی سپنتا جون مامان تیناب ، یه خاطره را به زبان فرانسه نوشت ، منم جرات پیداکردم که بعضی جملات را که خیلی دوستشون دارم و بعضا پیداشون می کنم را اینجا بیارم ، به اضافه که بیشتر دوستایی که بهم سر می زنند این زبان شیرین راکه در ادبیات وبیان احساسات خیلی تواناست ،را می دونند
درواقع این متنی که انتخاب کردم از دفترچه ای است متعلق به پدر کودک که برای شناخت وظایف وحقوق فرزندش پس از تولد ،اطلاعات لازم را می ده واززبان چندپدرتوصیفهای زیبایی راازدوران پدرشدن آورده
parole de père:
"pour la femme, la grossesse est quelque chose de trés concret , son corps se transforme. mais moi je l'ai vécu en spectateur, j'ai bien sur essayé de participer,mais ca demeurait abstrait.alors je tenais beaucoup à rattraper le temps perdu,cette complicité que ma femme a nouée avec notre fils."
vincent, pére d'Antoine agé d'un mois et demi

واما ترجمش به فارسی که شاید به این اندازه زیباقابل بیان نباشه
از زبان یک پدر :
«برای زن ، بارداری یه واقعه ملموس وکاملاعینی ست ، اندامش تغییر شکل می دهندولی من آن رافقط به عنوان یک بیننده تجربه کرده ام و
مطمئنادر تلاش برای شریک شدن با احساساتش بوده ام ولی آن اتفاق در جایی جدا ازمن جای گرفته بود ، واین موضوع من را بسیار علاقه مند برای جبران زمانی می کرد که درواقع از دست داده بودم،این حس شراکت در آنچه همسرم را با فرزندمان پیوندداده است »

این گفته ، چه صادقانه احساسات یک پدر ازدوران بارداری و انتظار برای موجود جدید زندگی راتوصیف می کنه،که شیرینی وزیباییش ازجنس خودشه یعنی ازجنس پدرانه ست ،
در واقع هرچیزی ازجنس آفرینش وخلقت ، احساس درونی خاصی به آدم می بخشه و آدم خودش را نسبت به نگهداری وحفظش متعهد می دونه چه مثل مادرکه موجود زنده ای در درونش حضورفیزیکی پیدا می کنه و چه برای پدر که درک حضور آن با احساسات پدرانه اش گره می خوره


Tuesday, May 02, 2006

ماه هفتم ...هفته سی ام



کودک بیقرارمن ..... گاهی آروم و گاهی متلاطم .....
قبل از همه بیدارمی شه ، صداشومی شنوم ...... گلوپ گلوپ گلوپ .....
درواقع خواب نداره ، همیشه بیدار وهمیشه هوشیار
انگار گاهی عطسه یا سکسکه می کنه ..... تکونهای ممتد وپیوسته و ناگهان .....گوم ....
یه جسم سنگین که می خوره به پوست شکمم
نی نازمامان همه حرکتهاش قابل دیدنه، از این طرف به اون طرف
هروقت می خوام لمسش کنم ، خودشوسریع جمع می کنه ، انگار شیطنتی کرده باشه ،زود آروم می شه
وشاید هم یه عامل خارجی باعث می شه خلوتش به هم بریزه ،
ازباباش هم کلی حساب می بره ، جلوش اصلا تکون نمی خوره ، دست ازپا خطانمی کنه ،
ولی خبر نداره ، بابایی بعضی وقتها صحنه تکونهاشو شکارمی کنه ،
براش یه کالسکه با مزه خریدیم ، گذاشتیم گوشه خونه ، انگار خودش اونجاست
هنوز هم کلی چیزمیز مونده برای آماده کردن که کلی وقت می گیره ،
توی این هفته یعنی هفته سی ام ازنظرتئوری ، قدش به ۳۰ سانتی متر رسیده ووزنش ۱ کیلو و ۴۰۰ گرمه،
نیم وجبی م دیگه بزرگ شده ، درواقع ازیک وجب بیشتر شده ،
مامانش هم روز به روز سنگین تر می شه و هرچی شش ماه اول بهش خوش گذشته ، توی این سه ماه آخر
بارداری را به معنی واقعیش تجربه می کنه ،