Saturday, October 29, 2011

یک روز بارانی- آبان

خیابان دربند را می آیم پایین، صدای آب سرریز کرده ازجوب های کنار خیابان آنقدر دل انگیزست که یک لحظه دلت میخواهد زمان و مکانت را از دست بدهی. آدمهای خیس بی واهمه صورت و موهایشان را گذاشته اند خوب بارون بخورد. صدایی زیر سقف بازار می پیچد، چترهایش را حراج کرده. بوی ترشی زردآلو وسوسه انگیزست. فروشنده زرشک های تازه را توی کیسه های نایلونی می ریزد. کلم های بروکلی روی چرخ دوره گرد مثل حجمی سبزاینور و آنور می روند. مرد جوان میخواهد چند وسیله آرایشی را بگذارد توی کیسه، می گوید طرفدار محیط زیستی؟ می خندم. دشت اولست می دانم. حسینیه و فرش فروشی های را رد می کنم. دمپایی و شانه را می گذارم گوشه کیف. بخار پشت شیشه نون فروشی می کشاندت: نون خرمایی یا شاهدانه؟ نمی دانم. صورت دختر آنقدر شبیهست که هرچه به مغزم فشار می آورم کمتر یادم می آید. خیابان را که بالا می آیم، مردی با چتر گل گلی از کنارم رد می شود. بقیه راه را بدون چتر می روم،

Sunday, October 09, 2011

در جستجوی زمان گمشده

توی کلاس راه میروم، نگاهم به کفپوش چارخانه است گوشم به مدیر، آموزش مونته سوری را توضیح میدهد.نگاهم می لغزد به کولر و دودکش های پشت بام همسایه. سعی میکنم کوچک شوم و هشت ساعت در روز چشم بدوزم به دیوارهای کلاس وتنها چشم اندازدود گرفته اش .دلم میگیرد اگرقرار باشد بنشینم پشت میز ناهار خوری که از روزنه ای کوچک نور می گیرد و با دوست احتمالی ام که لبخند به لبانش نشسته، چشم در چشم شوم. مدیر جوان دیگری با ناخنهای صورتی خوش رنگ ازفعالیت های متفاوت پیش دبستانی اش که چسبیده به خیابان اصلیست حرف میزند، ازبرنامه غذایی که به تایید فوق تخصص تغذیه رسیده تا مدرک کمبریج و معلم نیتیو و الخ. کهنگی و دوده دیوارها را با رنگ و کاردستی های خوش تراش که اثری از دستهای بچگانه رویش نیست پوشانده اند، حتی چارچوبهای زنگ زده را. صداها در گوشم می پیچد. ساعت نزدیک 12 ظهرست بوی هیچ غذایی نمی آید. نیمه مهر شده. هنوز هم چشمهایی گرد به صورتمان خیره میشوند و میگویند "حالا؟ ما لیستمان را از پارسال بسته ایم". لبخندی آماده تحویلشان میدهیم و می گوییم "اوکی". باید برویم سراغ بعدی و بعدی و بعدیها.شاید آخرش برسیم به یک چادر کوچک ترکمن صحرا که بچه ها دور یک گوسفند جمع شده اند و لحظه زایمانش را می بینند. یا شیر خوردن و بزرگ شدنش را. پدر با اسب می رسد و مادر دست از ریسیدن میکشد. بعد هم می نشینند و با هم یک لقمه غذایشان را با ماست همان گوسفند میخورند. کلمات قلمبه سلمبه کمتر به کارشان می آید، بچه ها چوب به دست میگیرند و می روند در دل دشت، گاهی شاد گاهی متفکر، شاید هم یه قل دو قل بلد باشند.


*: تیتر: نام یک رمان