Saturday, October 29, 2011
یک روز بارانی- آبان
Sunday, October 09, 2011
در جستجوی زمان گمشده
توی کلاس راه میروم، نگاهم به کفپوش چارخانه است گوشم به مدیر، آموزش مونته سوری را توضیح میدهد.نگاهم می لغزد به کولر و دودکش های پشت بام همسایه. سعی میکنم کوچک شوم و هشت ساعت در روز چشم بدوزم به دیوارهای کلاس وتنها چشم اندازدود گرفته اش .دلم میگیرد اگرقرار باشد بنشینم پشت میز ناهار خوری که از روزنه ای کوچک نور می گیرد و با دوست احتمالی ام که لبخند به لبانش نشسته، چشم در چشم شوم. مدیر جوان دیگری با ناخنهای صورتی خوش رنگ ازفعالیت های متفاوت پیش دبستانی اش که چسبیده به خیابان اصلیست حرف میزند، ازبرنامه غذایی که به تایید فوق تخصص تغذیه رسیده تا مدرک کمبریج و معلم نیتیو و الخ. کهنگی و دوده دیوارها را با رنگ و کاردستی های خوش تراش که اثری از دستهای بچگانه رویش نیست پوشانده اند، حتی چارچوبهای زنگ زده را. صداها در گوشم می پیچد. ساعت نزدیک 12 ظهرست بوی هیچ غذایی نمی آید. نیمه مهر شده. هنوز هم چشمهایی گرد به صورتمان خیره میشوند و میگویند "حالا؟ ما لیستمان را از پارسال بسته ایم". لبخندی آماده تحویلشان میدهیم و می گوییم "اوکی". باید برویم سراغ بعدی و بعدی و بعدیها.شاید آخرش برسیم به یک چادر کوچک ترکمن صحرا که بچه ها دور یک گوسفند جمع شده اند و لحظه زایمانش را می بینند. یا شیر خوردن و بزرگ شدنش را. پدر با اسب می رسد و مادر دست از ریسیدن میکشد. بعد هم می نشینند و با هم یک لقمه غذایشان را با ماست همان گوسفند میخورند. کلمات قلمبه سلمبه کمتر به کارشان می آید، بچه ها چوب به دست میگیرند و می روند در دل دشت، گاهی شاد گاهی متفکر، شاید هم یه قل دو قل بلد باشند.
*: تیتر: نام یک رمان