Wednesday, October 31, 2007

هال +وین

فیلم اسب سفید و بادکنک قرمز محصول دهه ۶۰ فرانسه
توی یه فضایی که برای همراهم ،نستالوژیکه

و برای من نستالوژیک تر زمانی که احساس می کنم در گذشته ای نه چندان دور
، این فیلم صامت (بالن غوژ) رو که الان به طرز ناشیانه ای رنگ شده ،را دیدم
یه رستوران سمپای ایتالیایی ، یه چای گنده برگامت ...
یه گپ دو نفره زنونه

و یه جرقه فکری شاید برای هفته آینده

...
دلم میخواد پاریس بودم و نمایشگاه مینیاتورایرانی که استاد چشم آبی ، پوسترش را توی ایستگاه مترو دیده و ناگزیر به فکر من و ایران افتاده را می دیدم

ناسلامتی ، همسرک میخواد بره پاریس ولی من براش چند تا برنامه چاق فرهنگی ریختم

فعلا وظاهرا هیچ دغدغه ای به جز تمرکز روی یه فصل کارم نباید داشته باشم که تا سه هفته آینده ، شسته و رفته احتمالا با زبان سلیس فرانسه باید به استاد چشم آبی تحویل بدم

انگار امروز عید توسن یا همون روز مرده هاست که ملت به فکر اموات میفتن و یه سری به قبرستوناشون میزنن ولی تلویزیون محض رضای خدا یه برنامه هم به مناسبت امروزیا حداقل برای معرفیش ، نداره
این پسرک هم از اونجا که نوارش چند وقته روی واژه "هال " (ضمه روی ل )گیر کرده ، دیروز با اضافه کردن یه "وین " ناقابل ،مراسم هالوین ساده و بدون هر گونه تشریفاتی توی خونه ما ادا شد


به این روزها فکر میکنم که وقتی برای خودم ندارم
به ارشیای کوچکی که بیش از پیش به توجه ام نیاز داره
فکر میکنم به اون زمانی که توی حال خودم، مشغول مرتب کردن گوشه ایم
و اون دست ها دور پاهام حلقه میشه
یه صورت گرد با گردنی که بالا گرفته و به من با معصومیت تمام نگاه میکنه
میگه بیا
بیا اونجا که من میگم
اونجا که من میخوام
برام وقت بذار ، همبازی من باش
بذار قهقهه کودکانه بزنم
بذار تو رو بفهمم
بیا منو روی صندلیم هل بده
بیا به من سواری بده
بیا تا من خودمو لوس کنم و توی بغلت مثل یه گربه پشمالو غلت بزنم
روی موهام دست بکش
بذار نوازش مادرانه ات را درک کنم
بیا دوتایی کفش بپوشیم و روی سرامیک هاپا بکوبیم
بیا پرده را کنار بزنیم و بیرونو تماشا کنیم
بیا برام کتابی که دوست دارم ورق بزن
بیا
بیا
بیا

ومن ...رهای رها میشم
،

Saturday, October 27, 2007

فیلتر

سلام آرزو ، وقت داری بریم بیرون ، سیگار بکشیم!!؟
- میام باهات ولی میدونی که سیگاری نیستم .... ۰(و من دود قورت میدم)
چند روز بعد
- آرزو ، فیلتر داری ؟(یه جز سیگارٍ پیچی)
- نه بهت گفتم که سیگار نمی کشم!!
- راست میگی ، یادم نبود
چند ساعت بعد
- آرزو بیرون میری؟ میشه برام فیلتر بگیری؟
- نع ..... نه فیلتر میشناسم نه سیگار فروشی توی مسیرمه
چند روز بعد
در حالی که سرفه میکنه ، از مضرات سیگار حرف میزنه
- راستی آرزو خوب شد سیگارو ترک کردیا ! میشه به منم روشهاش را یاد بدی؟؟!!!
-آره فقط تو یه دیوار بده از دست خنگولیات سرم رو بکوبم بهش ، بعدش احتمالا بهت یاد میدم بعد از اینکه هیچوقت سیگار رو شروع نکردم ، چطوری ترکش کردم ۱

Wednesday, October 24, 2007

شب پاییزی

بیست و هشت مهر
یه بعداز ظهر سرد ، یه مانتوی سفید نیم کلوش که دیگه رغبتی به پوشیدنش نداشتم
یه عصر مه گرفته ، رامپ تند بیمارستان ، ته اون کوچه پهن که با قدمهای تندترم ازش پایین میرم
یه اتاق رو به حیاط پر درخت ، کنار در ورودی
یه موجود کوچک ،منتظر ، آرام ، دراز کشیده با صورتی بیرنگ
در عمق اتاقی که با مهتابی سقفیش ، سردتر از همیشه ست

همه در گوشه اتاق تماشاچیند
لحظه ها بی هیچ اختیاری میگذرند
به تنهایی در کنارش می ایستم
دستهای کوچکش در گرمی دستام ، سرد و بیجان میشوند
رنگ می بازند

چشمان مهربانش را آرام باز میکنه ، با لبان بهم چسبیده اش ، میگه آببببب
با امید بر روی لبان بیرنگش
به ارامی قطرات آب میذارم
همون لبانی که چند ساعت قبل ترش دونه های پفک مینو را لمس میکرد
و سکوت انگار زمان می میرد
هیچ عقربه ای حرکت نمی کند

ومن اشک میریزم
همه اشک میریزند
حتی پرستار مرد جوانی که روزهاست با او اخت شده
پشت عینکی که نیازی به پنهان کردنش نمی بینه


چرا اون شب هیچ کس از من نخواست اون اتاق را ترک کنم
چرا من شاهد لحظه به لحظه سردی یه مرگ بودم
چرا من نفس نکشیدنش را زمانی که در آغوش گرفتمش ، احساس کردم
حتی زمانی که اون ملافه سرد را روی بدن نحیفش کشیدند
و من از پشت پنجره ای که یک متر پایین تر بود
از درد ضجه زدم
چرا در سکوت اون شب فریاد کشیدم
چرا بغضم را فرو ندادم
چرا دوست داشتم توی اون شب سرد همه شهر، رفتنش را بدونن


چهارده سال پیش



هنوز هم نبودنش راباور نمیکنم
اون امروز یه دختر زیبای بیست و چهارده ساله ست با موهای فر و چشمای قهوه ای
با چند خال کوچک روی صورت مهتابیش
با دستهای کشیده شفافی که رگهای آبیش را می تونی ببینی


آی امان

تا یادم میاد از کنجکاوی و به عبارتی سر از کار دیگران درآوردن منزجر بودم ، حالا چرا ؟ علتش برمی گرده به همون بچگی و یه آشنای نزدیکی که تحت هر شرایطی منو تنها میدید ، یه گوشه گیرم مینداخت و شروع به پرسیدن یه سری سوالای فرمالیته تکراری برای احتمالا یه تفسیر جانانه می کرد حالا چه تلفنی و چه حضوری ، سوالها هم معمولا از «لباست را از کجا خریدی و کی برات خریده و چند خریده »و« امروز و فردا کجاها بودین و خونه کی رفتین و کی اومده خونه تون شروع میشد » و نهایتا به اینکه «مامانت را بیشتر دوست داری یا باباتو؟ (با جزییات) » و یه چند سوال عاطفی کاملا خصوصی ختم میشد ، حالا بماند توی همون عالم بچگیم چقدر از این حرکت متنفروفراری بودم ،ولی بعدها بیشتر از این ناراحت شدم که چرا هیچ کس بهم یاد نداده بود که میتونم به هر سوال غیر لازمی جواب ندم ، بعدهاهمین فردمتاسفانه در میانسالی در اثر بیماری بخش زیادی از حافظه اش را از دست داد وهمه دانسته های معمولیش هم دود هوا شد ....،
البته این واکنش منحصر به من نبود و خیلی ها پیر و جوون از این اخلاق بدشون میومد واون رو از سر بیکاری میدونستن ، باز هم این خصوصیت به همین یه مورد ختم نشد و بعدها بزرگتر که شدم افراد مختلف متناسب با شرایط فرهنگی و تحصیلیشون ، دور یا نزدیک علاقه شون را به دونستن جزییات زندگیت حتی غیر ضروری اعلام میکردن ، بعضی مستقیم و ساده مثل همین مورد که منم در مقابل ، معمولا آدما را نمی پیچونم و تا جایی که لازم بدونم به سوالات مستقیم شون جواب میدم چون اساسا چیز بزرگ و با اهمیتی توی زندگیم برای پنهان کردن ندارم و بعضی هم غیر مستقیم به روشهای کاملا اطلاعاتی از چشمی پشت در و گوش دادن به مکالمات تلفنی گرفته تا روشهای پیشرفته تر به تصور خودشون با مهارت و نامحسوس از کارت سر در میارن ، و من همیشه در موردشون این تصور را دارم اطلاعات زیادمیتونه به این نوع ادما یه جور قدرت کاذب بده یا نهایتا با شاخ و برگ و تفاسیری که به زعم خودشون میذارن و شاید اولین نفر خبر دار از قضیه باشند ، احساس خوبی دارن و شاید بهتره بگم بعد از یه مدتی قبح کارشون از بین میره و شیرینیش زیر زبونشون می مونه و همین براشون به یه عادت جذاب و بدون خط قرمز تحت هر شرایطی تبدیل میشه که انگار غیر از این نمیتونه باشه
اینجاست که شاعر میگه
آی امان از ....

پ.ن : مطلب آرشیویه ولی به حس وحال این روزا که ژورنالیستها دارن جزییات زندگی خصوصی سارکوزی رییس جمهور فرانسه و همسرسابقش سسیلیا را به مطبوعات میکشن ، می خوره ، شاید همین جنس کنجکاویها بود که جون پرنسس دایانا را گرفت و زندگی خصوصی خیلیها از نامی و غیر نامی را با چالش مواجه کرد

Sunday, October 14, 2007

زندگی خالی نیست

این هفته با چند تا برنامه از پیش تعیین شده ، هفته پرباری بود ، به استثنای آخر هفته که به بیماری و تب ارشیا کشید و ما رو حسابی نگران کرد ، با این حال با ییلاق و یه آفتاب دلچسب پاییزی رو به چشم انداز روستای لبغل توی جمع ایرانی شروع شد ،وسط هفته یه مهمونی کوچولوی فرهنگی داشتیم با غذای رنگارنگ ایرانی که با صرف وقتی که برای طراحیش گذاشتم مثلا به ورژن فرانسوی دراومده بود و کلی خودم و بقیه از این قسمتش لذت بردیم ، یه سینمای نصفه نیمه هم رفتم با یه فیلم مستند قدیمی از پاریس که اخرش رو با دلهره ای که به خاطر ارشیا داشتم از دست دادم و به خونه برگشتم، ونهایتا آخر هفته با یه کنسرت جذاب اپرا و البته همراهی ارشیا و طبیعتا صداهای ناهنجاری که از خودش درمیورد ، تموم شد ، و این یعنی استفاده مفید از هفته ای که می تونست مثل همیشه به روزمرگی بگذره

و امروز من حس «درگلستانه»شهرام ناظری را داشتم ولی متاسفانه کاستش را پیدا نکردم فقط می تونم شعر دوست داشتنی سهراب را زمزمه کنم :
در گلستانه چه بوي علفي مي‌آمد !
من در اين آبادي، پي چيزي مي‌گشتم ،
پي خوابي شايد،
پي نوري ، ريگي ، لبخندي .
.....
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هشيار است !
نكند اندوهي، سر رسد از پس كوه .
.....
زندگي خالي نيست :
مهرباني هست، سيب هست ، ايمان هست .
آري!!
تا شقايق هست، زندگي بايد كرد .
در دلم چيزي هست، مثل يك بيشهء نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بي‌تابم، كه دلم مي خواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر كوه .
دورها آوايي است، كه مرا مي‌خواند


Wednesday, October 10, 2007

درس

از آدمای اطراف چه درسهای قشنگی میشه گرفت ، واقعا بعضی وقتها به روحیه بزرگشون تبریک باید گفت ، یکی هم این استاد دانشگاه ست که چند وقت پیش که جلسه دفاع یکی از دانشجوهای دکترای ایرانی بود و از قضا رابطه دوستانه اش با همین استاد ایرانی که توی یه دانشکده بودند، شکرآب شده بود و این دانشجو مدتها تلاش میکرد شخصیت استاد را توی موقعیتهای مختلف ، خدشه دار کنه ، به طور غیر قابل باوری ، شاهد حضور استاد مربوطه در جلسه دفاعش -فقط به صرف بودن - شدیم ، نمی دونم یه کم جا خوردم ولی بلافاصله یه چند تا نکته به ذهنم رسید که رفتار استاد -خارج از خصوصیات شخصی اش - که قطعا حاصل تجربه زیادش بود حامل چندین پیامه :
- یکی اینکه ببین قطعا من سر و هم سر تو نیستم که رفتارم متقابل و مثل تو باشه
- هیچوقت آبروی اجتماعیم را به خاطر یه نفر از دست نمی دم
-من بخشنده ام نه حذف کننده آدمایی که بهر دلیلی باهام مشکل دارن
-اینطوری من سرمو راحت تر از تو شب میذارم
-یاد بگیر که به سن من رسیدی به جوان خامی مثل خودت این نکته ها رو یاد بدی

نمی دونم تا کی ، رفتار آدما را از جنس واکنش می شه تحمل کرد ولی حتما میشه ، اینکه چطور قوی باشی و از اون طرف هم به کسی ضربه نزنی ، آرامش داشته باشی و دائم در فکر رو کم کنی کسی نباشی ،هم بهش یه نکته ای در برابر کار اشتباهش یاد بدی ، هم خودت دوباره مرتکب اشتباه اون نشی ، بزرگ باشی و دلت رو به اندازه دریا بزرگ کنی

شما چقدر به تقابل به مثل اعتقاد دارین ؟
پ.ن : از دوستانی که در پست قبل بهم روحیه دادید و شرایطم رو توجیه کردید ممنون ، خیلی موثر بود ، این هفته رو باآرامش کامل و بی دغدغه شروع کردم، بخشی از توضیح کارم به دو هفته بعد موکول شد
پ.ن ۲: مطلب بالا را بدلیل کمبود وقت ، از آرشیو ننوشته ام کشیدم بیرون !م

Wednesday, October 03, 2007

این هفته دست و پاچلفی ترین هفته عمرم بود ، از میزان غذا و خوراکیهای نازنینی که به دلایل مختلف از بد پخته شدن تا بیرون یخچال بودن ، دور ریخته شد (واین یعنی فاجعه ! ) تا قر و قاطی کردن تاریخ رفتن خونه پاتریسیا ، قرار خرید گذاشتن با اٌرور و قال گذاشتنش برای سمینار شناخت فضا و روزه گرفتنی که بی اختیار و از فرط گرسنگی به همراهی کردن دیگران موقع ناهار منجر شد ، تا خنده های بی موقع و همینطور گیج زدنهای ناخودآگاه و بر و بر نگاه کردن به یه آشنا که انگار صدساله نمیشناسمش، تا ایمیلهای اشتباهی زدن به اسمهای مشابه و به عبارتی سرکار رفتن دو نفر ، از سه بار برگشتن مسیر خانه برای چیزایی که هر روز می برم و از سر اتفاق هر روز هم باید همونا رو یادم بره ، تا فراموش کردن وقت غذا و حتی عوض کردن ارشیای بیچاره تا گم کردن کلید خونه و نبستن در و پیکر و نهایتا و بی جنبه ترینش ، این گلودرد بی موقع و زکام کلافه کننده ای که به یه سمت بینی ام زده و تصور جلسه فردا که بعد از چهار ماه می خوام از عدل، کارم روبا صدای تودماغی و حنجره گرفته و احتمالا دستمال بدست و فین فین کنان توضیح بدم
به نظرم نشانه های پیری ، زودتر از سی سالگیم بروز کرده