Saturday, March 22, 2008

Wednesday, March 19, 2008

بهار ۸۷

از اینکه سال نومون با یه اتفاق طبیعی شروع میشه ، حس قشنگی دارم ،
لطافت و طراوت هوای این روزا، شکوفه های صورتی و زرد چسبیده
به درختا ، سبزی خیره کننده در چشم انداز هرچند زمستونی کوهها
صدای چلچله ها، رطوبت ملایمی که روی پوست میشینه، بوی رطوبت خاک
همه و همه برام ، بوی «شروع» دارن ، بوی زندگی ، بوی بودن
که بی اغراق در هیچ موقع دیگه ای از سال اتفاق نمیفته
همه اینا زیبان
حتی اگر حدس بزنم موقع تحویل سال خونه نیستم
حتی اگه قرار باشه از سر اجبار ، سر کلاس سوزل باشم
حتی اگر بدونم روز اول عید ،هر کسی باید بره سی کار خودش
حتی اگر برخلاف سالهای پیش سفره هفت سینم ، پنج تا سین کم داشته باشه
حتی اگر، امسال خونه تکونی ای در کار نبوده باشه
حتی اگه امسال سبزه ام خراب شده باشه
حتی اگر تخم مرغ رنگی نداشته باشم
حتی اگر بدونم به محض تحویل سال تلفنم نمیتونه زنگ بخوره یا نمی تونم به کسی زنگ بزنم
حتی اگر امسال مجال نشه روز اول عید ،لباس خوشگلامونو بپوشیم
حتی اگر اون عکس فرمالیته هرساله را کنار سفره هفت سین ، نگیریم
حتی اگر برای ناهار عید ،سبزی پلو با ماهی ای در کار نباشه
حتی اگر....
حتی اگه اینجا نشسته باشم و عذاب وجدان فردا راگرفته باشم

البته اگه به آرزو باشه ، از حالایعنی ۲۴ ساعت مونده به عید همه بدو بدوهاشو میکنه
که همه این «غیر ممکن» ها رو به «ممکن» تبدیل کنه
همه و همه برای همون حس بزرگی که در یک هزارم ثانیه اتفاق میفته
همون تحول دوست داشتنی که با صدای یه دهل و سورنای معرکه همراهه ،
همون حس طبیعی و غروری از داشتن تقویم ایرانی بهمون دست میده،
همون حس دوست داشتنی از کنار هم بودن دور یه سفره رنگی
همون دعای شروع سال.....


سال نوی همگیتون مبارک


Friday, March 14, 2008

از کنکورد تا مونت مارتر۲

وقتی برای بار دوم مسیر خیس و پاییزی شانزه لیزه رو به سمت میدون کنکورد اومدم ، به آرامش کامل رسیده بودم ، همه استرسم تموم شده بود، حتی اگه بازهم نمیشد ، به نظرم میتونستم هضمش کنم. خیلی جا نخوردم از اینکه توی پست بازرسی سفارت، با نگاه به پاسپورتم، کیف و وسایلم وحتی اسمم توی لیست مشکوکین کنترل میشد ، همه در و پیکرها رو با روحیه مسلط گذروندم و بالاخره بعد از اونهمه انتظار ، بافاصله یه اپسیلون که ممکن بود دوباره به تور کارمند قبلی بخورم، از خطر جستم ، یه آمریکایی تیپیک ولی خوش برخوردتر از کارمند قبلی پشت گیشه شیشه ای شماره ۱۰بهم خیره شد، چشمام رو مصمم و بانفوذ توی چشمای روشنش ، انداختم و با یه چند جمله این ور تر اون ور تر و یه ترکیبی از انگلیسی و فرانسه ،به سوالاتش محکم جواب دادم ،..بدون اینکه باهام حرف بزنه شروع به تایپ کردن کرد، هنوز هم از نتیجه کارم مطمئن نبودم ...نصف مدارکم هم توی دستام مونده بود، کاملا داغی رو توی صورتم احساس میکردم ولی تسلطم روحفظ کردم ...یه کم طول کشید و چند تا سوال بی ربط دیگه ...نهایتا مسئله خیلی راحت تر از اونی که فکر میکردم، تموم شد و بهم قول دو تا سه هفته دیگه رو داد.
اونقدر انرژی گرفتم که دیگه نفهمیدم چطوری از سفارت زدم بیرون ، تازه میتونستم پاریسو درک کنم حتی اون مسیری که دفعه پیش با بغض راه رفته بودم ، با هیجانی که داشتم پای پیاده ، سر از محله مونت مارتر درآوردم بارون ویه آفتاب ملایم هم همزمان حال و هوای یه روز دوست داشتنی رو بهم یادآوری میکرد . توی راه برگشت به خیلی چیزا فکر کردم ، به همه اونچه با امید بدست میاد ،به قدرت همه اون نیروهای درونی که هر «نشدنی» را میتونه ممکن کنه ،حتی ظاهرو چشم ادما که میتونه درون آروم یا پر از ترسشون را بروز بده ...اینبار خسته تر از دفعه پیش برگشتم ولی حداقل پیروز از یه نبرد نابرابر .ا

Thursday, March 13, 2008

از کنکورد تا مونت مارتر۱

این دومین بار بود که میرفتم سفارت آمریکا، دفعه اول کارمند سفارت با نگاه سرسری به چندتا مدارکم ، به طرز شوک آوری، درخواست ویزام رو رد کرد و شرایطم رو برای رفتن به آمریکا توجیه ناپذیر اعلام کرد، خب طبیعی بود که خیلی جا خوردم و بیشتربه عکس العمل احتمالی استادم یا بقیه لابراتوارفکر میکردم ، ولی فرداش کاملا به خودم مسلط شدم و خیلی راحت قضیه را گفتم حالا خیلی مهم نبود به نظر اونا مسئله ناسیونالیته ست یا هر مورد دیگه که به فکرشون میرسید. توی این مدت با خودم کلی دودوتا چهارتا کردم و با فکر به همه جوانب که باز هم منو تا یه سال دیگه از درخواست جدید برحذر میکردو درخواست دوم یه ریسک محض بود، تصمیمم رو گرفتم تا همه مدارک توجیه پذیرو جمع کنم . طبیعتا دلسرد بودم . توی این مدت همه از استادم گرفته که بهم اطمینان داشت تا استفان منشی لابراتوار برای یه سری کارای اداری بهم کمک کردند. چند روزی هم حرفامو مزه مزه کردم و عزممو جزم که برم سفارت و با اعتماد به نفس ، دلایل و توجیهاتم رو ارائه کنم و بفهمونم بهشون که هدفم ازاین سفر کوتاه مدت فقط و فقط ارائه یه مقاله علمی و نتیجه چندین سال تلاشو وقتیه که براش گذاشتم و اصلا برام فرقی نمیکنه که آمریکا باشه یا یه کشور دیگه ای همین دور وبر ، میخواستم بگم که آمریکا رفتن اونقدر برام جاذبه نداره که فکر مهاجرت و بعد هم موندن به سرم بزنه در حالی که بچه و شوهرم اینجان ، مهم فرصتیه که برای ارائه مقاله م پیدا شده و می تونم نتیجه چندین سال کار روی یه موضوع را توی یه جمع علمی ارائه کنم . بعد هم اگه مسئله واقعا ناسیونالیته ست ،هیچ گناهی ندارم که پاسپورتم ایرانیه و یا حتی ایران بدنیا اومدم که از سر اتفاق توی این برهه زمانی باهم مشکل سیاسی دارین، منم مثل این همه آدم توی کره زمین ، یه جایی بدنیا اومدم که خودم نقشی در تعیینش نداشتم و کاملا نسبت به ملیتم واقع گرام .
.....،

Saturday, March 08, 2008

استرس

دکور خونه رو به دقت تغییر میدم، به اضافه چند تمیزکاری که در ادامه اش لازمه ، این تنها چیزیه که میتونه زمانی که فکرم خیلی مشغوله ، بهم آرامش بده ، پشت میزی که چند متر از جای اصلیش جابجا شده و اومده کنار پنجره و به نظرم در کیفیت فضا تاثیر گذاشته میشینم ، طبق معمول ، آخر هفته شده و چند تا کار رو باید همزمان انجام بدم ، به خودم میام هیچی از متنی که دارم میخونم نمی فهمم، تازه متوجه میشم اخبار بی بی سی به انگلیسی داره توی گوشم وزوز میکنه و باید زور بزنم تا خیلیهاشو بفهمم، وهیچ هم به متنی که دارم میخونم ربطی نداره ، تمام فکرم متوجه چهارشنبه ست و از استرس تجربه دوباره اش ، دچار یه حس دلسردی عمیق میشم، راستی مدتهاست از همه این «نشدن ها» خسته شدم ...به خودم میام ،لبخند میزنم ، سعی میکنم تنفسم را منظم کنم ، سرم رو بالا میگیرم ، چشمامو می بندم و به خودم امید میدم ، اینطور وقتا هیچ امیدی شیرین تر از امیدی که خودم به خودم میدم ، نیست ،باید بزرگ باشم ، باید فقط به جمله «می تونم » فکر کنم ،مثل خیلی مواقع که با خواستن بجا، به اون چیزایی که می خواستم، رسیدم ، باید به «شکست»جور دیگه ای نگاه کنم ،این تنها یه فرصته که میتونم بدستش بیارم و یا براحتی از دستش بدم ، مطمئنا قسمت دوم اصلا دست من نیست ، من همه تلاشمو کردم وفقط منتظر جواب می مونم ، خیلی فرصتهاست که توی زندگی میان و میرن ، یا می تونیم ازش استفاده کنیم یا شرایطی فراهم میشه که از دست بره ، مهم اینه که تلاشمون راآگاهانه کرده باشیم ، اینطوری هرچند ناعادلانه ولی متواضعانه ازدور بازی خارج میشیم ...باید بزرگ باشم ، باید موضوع را کوچکتر از اونی که هست ببینم ، هرچند که با گذشت زمان داره برای دیگران که از دور به تلاش دوباره ام نگاه میکنن بزرگ و بزرگتر میشه، ....باید بزرگ باشم، باید به توانستم ایمان بیارم ، باید لبخند بزنم ، .... باید تصویر قشنگتری از چهارشنبه برای خودم بسازم