Sunday, February 22, 2009

اسکار

برای تعطیلات و خستگی در کردن از این حجم جابجایی و کارتن جمع کردن ، مثل همیشه گوش دادن به یه موزیک یا دیدن فیلم در اولویت قرار میگیرند، یه فیلم از مجموع فیلمهای روی اکران سینماهای این شهر با معیارهای همیشگی انتخاب میشه ، یه کم دیر میرسیم .فیلم دو ساعت و چهل چهار دقیقه ای دیوید فینچر ، در تمام مدت پخشش ، سر جا میخکوبمون میکنه . بعدها میخونیم که
«سرگذشت عجیب بنجامین بوتن»، دومین فیلم متراژ بلند این کارگردان است که نامزد سیزده جایزه اسکار شده، داستان زندگی مردیست که در پیری به دنیا میاید و یه زندگی معمولی مثل همه ولی در جهت برعکس زمان را تجربه میکنه و در نهایت در نوزادی در آغوش همسرش می میره، خلاصه ای از یک زندگی رمانتیک که در قالب زمان و محدودیتهایش تعریف شده وجدا از موضوع فانتزی و غیر واقعیش ، با بازیگری فوق العاده نقش اصلی زن «کیت بلانشت» و همچنین« براد پیت» به اوج میرسه . هرچند این فیلم دیروزدر مراسم اسکار در رقابت جدی با «زاغه نشین میلیونر»قرار گرفت ولی توانست بعد از مدتها تجربه متفاوتی از یه فیلم جذاب فارغ از همه جوایزی که می توانست نصیب خود کند، را در ذهنمون ، ایجاد کنه.
ا

Tuesday, February 17, 2009

ارشیای من

این روزها میگذرند ، روزهایی که به خواسته های جور واجورت میگذرد و گاه فکر میکنم با نه گفتن هایمان انگار دنیای رنگی و پر خیالت را بزور در دنیای کوچکمان جای میدهیم ، شبهایت به کابوس نان یا کیک شکلاتی می گذرد و صبحهایت به اصراربرای دیدن« کارتون پرنوئل »، قهر کردنهایت کوتاه و بی نتیجه ست ، یکدندگیهایت همراه با چشم غره و گاه با طنینی خشدار در صدایت و لپهای بعضا گل انداخته ، یک پسرک قلدر به تمام معنا راتداعی میکند. ساعتها لب تاپ و آی پاد سرگرمت میکند و گاه داستان وی - وی و ماشین های ریز و درشت . برایم گاهی از ترسهایت از تراکتور و چند حیوان ساخته ذهنت میگویی و اینکه ترس در بین هم کلاسیهایت مد شده است . این روزها از تمجید شدن ، سرشار ذوق میشوی و چشمانت به پر رنگی تمام پر از لبخند میشود، ، این روزها حتی برای خودت هم در بازیهایت، سوم شخص شده ای ، «من» دیگر وجود خارجی ندارد و همیشه «ارشیا» فاعل هر کاریست، صبحها به دستکشهای قرمز و رنگ کفشت فکر می کنی و عصرها به رنگ بن بن هایت . وقتی در بغلم آرام میگیری با هیکلی که از نصفه ام گذشته ، داغ میشوم و پر از انرژی از اینکه چه روزها و لحظه هایی را با هم تا به امروز گذراندیم، هنوز هم همراه با طعم دلتنگیهای روزانه ام چشم به پنجره ای میدوزم که چند متر آن طرف تر تویی و این فاصله کم ، برایم قوت قلبست ، هنوز هم خوشحالم که دنیای روزمرگیهایم ، رشته عمیقمان را از هم نگسسته و در ته ذهنم ، به هیچ پیشرفتی به قیمت یه لحظه ناراحتی و احساس تنهاییت حتی فکر هم نمی کنم.
راستی میخواستم بگویم که همه جمله هایت ، زمان و فعل دارند ، الفبا و شمارش اعداد را هم بدون اینکه بفهمیم از روی لب تاب قرمزی که روزی بدرد نخور می نمود ، یاد گرفته ای ، شاید روزی گذرت به اینجا افتاد و خواستی بدانی در سی و دو ماهگی ، «ارشیای من » چگونه بوده است.

ا

Saturday, February 14, 2009

La puissance retrouvée 2

دیروز ، روز مهمی برایم بود و نتیجه اش برخلاف شک و تردیدهایم ، آنقدر رضایت بخش بود که از خوشحالی کم مانده بود بال در بیاورم . بعضی وقتها آنقدر شادیها عمیقند که هرچند نمی توان براحتی بروزشان داد ولی در آن لحظه دوست داری با کسی تقسیمش کنی ، بعضی از شادیها هم آنقدر کوتاه و لحظه ایند که هنوز نچشیده ، اثری از مزه اش باقی نمی ماند.
نهایتا بخشی از هیجانم را با یک ناهار دوستانه و گپ دو نفره ، تخلیه کردم و چند ساعت بعد هم ، رضا و اربیل با هیجان مضاعفشان ، با خوشحالیم ، همراه شدند ولی اعتراف میکنم همه هیجانم از نوعی بود که مجموعش چند ساعتی بیشتر دوام نیاورد. ولی باز هم خدا را شکر میکنم که هنوز دریچه هایی برای امیدوار بودن و شاد زیستن به رویم گشوده است ، هنوز هم در خانواده و اطراف ، کسانی را دارم تا در احساساتم هر چند لحظه ای و کوتاه شریک باشند و هنوز هم روحیه ای دارم که میتوانم متقابلا از خوشحالی و موفقیت دیگران ، عمیقا شاد شوم.
ا