Thursday, November 27, 2008

زندگی دانشجویی؟

دیگر عادت کرده ام که در مسیر روزانه ام ، به آپارتمانها و پنجره هاشون نیم نگاهی بندازم و با حس فضاشناسی که به مرور زمان یاد گرفته ام ، یک پلان اونورتر را تصور کنم ، عادت کرده ام به خونه هایی که به نظرم تمیز و مرتب میان، همونطور که دوست دارم هر گوشه اشو با بخشی از هنر و ظرافت زنونه تصور کنم، تابلوهای مرتب بر دیوار خونه ، یه آباژور و گلدانی که ترکیبشون زیبا و فکر شده ست، کتابخونه ای مرتب و یا کمدی که با چیدمان داخلش از بیرون قابل تشخیصه،مبلمان و بعضا گلدانهای چیده شده در تراس، یه پرده پشت پنجره ای ظریف ...، همون چیزایی که حکایت از این داره که کیفیت زندگی برای ساکنینش اهمیت داره .
بر عکس عادت کرده ام پشت بعضی از پنجره ها سناریوی یه زندگی شلخته را تصور کنم زندگی ای که زن و مردش همیشه به نظر گرفتارو مشغولن یا بهانه بچه داری دارند یا کار و درس خارج از خونه مجال دستی به سر و روی خونه کشیدن بهشون نمیده و شاید هم رفت و آمد های کم و بعضا زندگی مجردی، امکان نظم دلبخواهی رو بهشون داده. عادت کرده ام این مواقع به میزان علاقه خانم خونه به محیط زندگی ای که بهش تعلق داره، در یک نگاه پی ببرم.
عادت کرده ام که هرچند وقت چندانی برای خونه کوچک و دوست داشتنی ام در طول هفته نداشته باشم ، همه روزای هفته به تغییرات عمده فکر کنم و آخر هفته ها یه حال و هوای جدید به خونه بدم، دیگر به قیافه متعجب رضا هم این روزها عادت کرده ام که که گاهی از تنوع و تغییر مدام خونه ای که چهل متر بیشتر مساحت نداره و امکاناتش محدود و حداقل به نظر میاد، جیغ بنفش بکشه.
حتی به این هم خودم را مدتهاست عادت داده ام که مغلوب واژه «زندگی دانشجویی» و توجیه همه نابسامانیها نشوم چرا که بخشی از بهترین دوران عمرم را خواسته یا ناخواسته در این دوران می گذرونم.

ا