Saturday, June 25, 2011

پنج

دوست دارم به روال همیشگی، اینجا بنویسم که تا چند روز دیگرمیشود پنج سال. برای من همانقدر این سالها و این موعدهای سالانه مهمند که بقیه زندگی و شاید خیلی بیشتر.می دانم که فاز جدیدی از مادر بودن را قرارست تجربه کنم دربرابر پسر پنج ساله ای که بیشتر از یک بچه شده است دوست وهمدمم. عمقش را وقتی می فهمم که می نشیند روبرویم تا چشم در چشم حرف بزند. راه حل می پرسد.دستهایش را بالا و پایین می برد ژست بحث کردن می گیرد، کارهایم را زیر سوال می برد.درک می کند. می گوید چه میخواهد و چه را نه. دوست دارد دستهایش را محکم تر بفشارم وقتی با هم راه می رویم. برای خیلی کارها توضیح اضافه ای نمی خواهد. دستش را می گذارد روی گونه هایم، حتی اگر نگویم خسته ام، و آن وقتهایی که آینه می شود با همه جزییاتی که خودم رادر گوشه ای دور دست یا نزدیک می یابم، پر از لذتست.

می دانم که روی دیگر مادر بودن غمگینست وقتی که دیگر با جمله هایم نتوانم بازی کنم، که دیگر تلخی ها را نتوانم جور دیگری در ذهن جستجو گرش بسازم. گاهی به سهمی که از زندگیم دارد فکر می کنم غیراز شادی و گرمی چه می تواند باشد. هنوز هم دلم را خوش می کنم به رویاها و خنده هایی که سکوت شب را گاه و بیگاه می شکنند. دوست دارم همینطور بخندد تا دلم خوش باشد که هنوز دنیای کوچکی هست که سفید و دست نخورده است. خوشحالم، دلم گاهی غنج می رود برای سالهایی که بعد از این پنج سالگی قرارست بیآیند.

.