Tuesday, September 25, 2012

برای تو که چشمهایت همیشه می خندند


قسمت آخر فیلم بادهای مخالف، پدر می آید  به بچه ها بگوید که تا حالا همه شان در توهم زنده بودن مادر بوده اند، دختر خیره می ماند، پسر بی تابی می کند و دست و پا می زند. صحنه درام است آنقدر که اشک آدم بریزد، دل بستن پسر را باور می کنم،  با گوشت و پوست. همین بعدازظهر آخرین دلار را دادم و اسکلت هالوین برای پسرک  گرفتم، هرکس ببیند باورش نمیشود از این بی احتیاطی ها بلد باشم. اصلا آدم باید کم بیاورد اینطور وا دهد و  خط و خطوط  ها را بشکند.  پله های مترو را چند بار بالا و پایین رفته باشم برای اینکه لبخند پسرک و هیجانش را ببینم ؟ خودم هم نمی دانم. اصلا به خودت می آیی و می بینی این دویدن ها، خود فراموشی ها  شده جزء ثابتی از زندگیت. از اشک های دانه درشتی که شب آخر بی اختیار  بر پهنای چشمان کوچکش  فرو ریخت و لبهایی که با معصومیت تمام  جمع شدند  ترسیدم، از  نیروی پنهانی و قوی درونش که مثل فنر آزاد شد و خورد به لاک دلتنگی هایم.  باید به دلقک شدن فکر کنم، به سیرک بازی، به ماسک زدن ، به همین  اسکلت پلاستیکی عبوسی که کمترین کارش، تکان دادن مضحک دست و پاهاست .

Saturday, September 01, 2012

کسی دیگر نمی پرسد چرا تنهای تنهایم؟

آقای الف تهرانی با دستکش های نخی مشکی دارد از ورزش عصرانه به خانه اش برمی گردد، تنها خانه کوچه  که دست بلند مرتبه سازان محترم پایتخت نیفتاده. با قدمهایی که  معمولا دنبال هم  کشیده می شوند و پای عقب نهایت تا پای جلو  پیش برود. سلام که می کنم به صورتم برای چند لحظه خیره می ماند، چند ماه پیش بود که روی نیمکت پارک برای خودم کتاب بدست نشسته بودم، تلفنش را آورد تا به صفحه اش نگاه کنم،  راهنمایش فرانسوی بود، نمی دانم چه فکری کرد که  بین جمعیت آمد سراغم. البته درست آمده بود چون دست به ابزارم حرف ندارد، حوصله عجیبم برای اینجور کارها هم مورد تایید ست، گفت که  معلم دانشگاه بوده، سوربون درس خوانده، جامعه شناسی.  گفت که تنهاست و یک روز بروم  خانه اش با ارشیا، چند روز بعد کاسه آش رشته را برداشتم، دستم را گذاشتم روی زنگ بلبلی چرک که تنها یک دکمه نیم میلیمتری بود، از نبودن چند باره اش دلهره گرفتم،  پشت شیشه های مشجر اتاقهایش پر از کتاب و قاب و خنزر پنزر بود،  آنقدر فکر و خیال کردم تا همانروز بعدازظهر از توی  ماشین دیدمش کیف بدست با موهای آشفته و قدمهای لاک پشتی راسته دزاشیب را برای خودش میرفت، خیالم راحت شد.  تااین بار که آمد و برایم از پیر لوتی و سفرنامه ایران و ترکیه اش تعریف کرد. بعد هم گفت  که باید برود لیموژ ولی نمیرود، حتی به دیدن پسرهایش که  خانه و زندگی پاریزین دارند. گفت که هم پول  زیاد دارد هم  وقت و حوصله ، ولی تهران  را ول نمیکند، محله و خانه دلبسته اش کرده اند،  کمی بعدتر هم گفت که دارد بیست و دومین کتابش  را می نویسد و فکر می کند عمری نمانده، این چند سال را باید یگذارد برای نوشتن.  بعد هم  آه  کشید، آمدم دلداریش بدهم آنهم از نوع کلاسیک که جوانید و  ای بابا و این حرفها. خندید، خنده اش تلخ  بود، نگاهش از بین مژه های سفید و چشمهایی که پلک زدنشان کند شده بود بی رمق می نمود، با همان قدمهای آهسته و آرام مسیر سنگفرش پارک را گرفت و رفت. کمی بعد هم برگشت، گفت راستی بیایید خانه ام، با پسرتان، با همسرتان، هر وقت که خواستید، اسمم امیر است، فامیلم  آقای... تهرانی، یادتان باشد و با دست دوباره خانه دو طبقه سفید را نشانم داد.