Wednesday, September 26, 2007

روز ما

چهارشنبه روز من و ارشیاست ، یه روزی که فارغ از همه چیز ، کنار همیم ، یه روزی که صبحش با آرامش تمام ، با لقمه های کوچولوی صبحانه شروع میشه و با اون دستای تپل و انگشتان ظریف به رسم تشکر بچگانه ، لقمه ای هم برای مادر تدارک می بینه ، تن خوشبوشو توی بغلم با مهارت جا میده و با ایما و اشاره دستامو برای ورق زدن کتابش ، هدایت میکنه و با دقت به صفحه ها چشم میدوزه ، هر از گاهی بر میگرده و با چشمای سیاه براقش ، ذوق کودکانه اش را اعلام میکنه گاهی میاد کنارم به جزییات کارای اشپزخونه چشم میدوزه و طبق عادت جاروی یه متر ونیمی را از گوشه ای برمیداره و توی هوا می چرخونه و به این ترتیب بخشی از آموخته های این مدتش رو نمایش میده ، آروم روی کف زمین ولو میشه و سعی میکنه با دست کشیدن روی بند سرامیکها از چیزی سر در بیاره ، اون شکم قلمبه رو به زمین خنک می چسبونه و برای شیرین کاری و خندوندن من ، دنده عقب میره تا زیر کابینت ، وقتی میاد روی تراس در حالی که خم شده و با چشماش حرکاتمو دنبال میکنه ، توی آب دادن به گلدونای کوچولو کمک میکنه دستای خیسشو در حالی که توی پارچ کرده، روی برگها میکشه و از اینکه احساس استقلالش که مدتهاست بیدار شده ، به رسمیت شناخته میشه، سرمست میشه ، با شیطنت دستای مشت شده اش رابرام از هم باز میکنه و از میانشون یه شی خیالی پیدا میکنه تا توی دهنم بذاره و خودش حسابی کیفور بشه ، به آدمای توی تلویزیون غذا میده و نوازششون میکنه ، میگه دااااااه داااااه -بر وزن ناز ناز- وقتی که با اسباب بازیهاش و شخصیتهای ذهنی که از هرکدمشون پیدا کرده ،مشغول شده ، عین سرخپوستا « هالُ هالُ » راتکرار میکنه و این یعنی که من خیلی شنگولم، برنامه بعد از ظهر هم پارک وقدم زدن همگام با یه جفت پای کوچولوه ، جایی که میتونه هیجانهای پسرونه اش را برای پایان یه روز تخلیه کنه
این روز مال یه مادر و پسر عاشقه که دریافت محبت رو با عمق چشماش، لطافت نگاهش ، صدای نفساش و دستایی که برای به آغوش کشیدنش بالا میاد ،بهت می فهمونه ، این یعنی نهایت خوشبختی یه مادر ، وقتی یه موجود زنده کوچیک می تونه یه روز کامل در آغوشش احساس آرامش عمیق کنه