Wednesday, October 24, 2007

شب پاییزی

بیست و هشت مهر
یه بعداز ظهر سرد ، یه مانتوی سفید نیم کلوش که دیگه رغبتی به پوشیدنش نداشتم
یه عصر مه گرفته ، رامپ تند بیمارستان ، ته اون کوچه پهن که با قدمهای تندترم ازش پایین میرم
یه اتاق رو به حیاط پر درخت ، کنار در ورودی
یه موجود کوچک ،منتظر ، آرام ، دراز کشیده با صورتی بیرنگ
در عمق اتاقی که با مهتابی سقفیش ، سردتر از همیشه ست

همه در گوشه اتاق تماشاچیند
لحظه ها بی هیچ اختیاری میگذرند
به تنهایی در کنارش می ایستم
دستهای کوچکش در گرمی دستام ، سرد و بیجان میشوند
رنگ می بازند

چشمان مهربانش را آرام باز میکنه ، با لبان بهم چسبیده اش ، میگه آببببب
با امید بر روی لبان بیرنگش
به ارامی قطرات آب میذارم
همون لبانی که چند ساعت قبل ترش دونه های پفک مینو را لمس میکرد
و سکوت انگار زمان می میرد
هیچ عقربه ای حرکت نمی کند

ومن اشک میریزم
همه اشک میریزند
حتی پرستار مرد جوانی که روزهاست با او اخت شده
پشت عینکی که نیازی به پنهان کردنش نمی بینه


چرا اون شب هیچ کس از من نخواست اون اتاق را ترک کنم
چرا من شاهد لحظه به لحظه سردی یه مرگ بودم
چرا من نفس نکشیدنش را زمانی که در آغوش گرفتمش ، احساس کردم
حتی زمانی که اون ملافه سرد را روی بدن نحیفش کشیدند
و من از پشت پنجره ای که یک متر پایین تر بود
از درد ضجه زدم
چرا در سکوت اون شب فریاد کشیدم
چرا بغضم را فرو ندادم
چرا دوست داشتم توی اون شب سرد همه شهر، رفتنش را بدونن


چهارده سال پیش



هنوز هم نبودنش راباور نمیکنم
اون امروز یه دختر زیبای بیست و چهارده ساله ست با موهای فر و چشمای قهوه ای
با چند خال کوچک روی صورت مهتابیش
با دستهای کشیده شفافی که رگهای آبیش را می تونی ببینی