Saturday, December 01, 2007

لابراتوار

می دونم که بیشتر وقتم رو توی لابراتوار با کلی ماجراهای جورواجور و مسائل خودش میگذره ، اونقدر فکرمو درگیر میکنه که وقتی میام خونه هیچ دلم نمیخواد فکرش را با خودم بیارم هرچند بعضیاشون برای یادآوری و بازگفتن جذابند، ،وقتی بیشتر روزت را با آدمایی می گذرونی که دنیاشون با تو متفاوته ولی میتونی باهاشون بخندی ، حرف بزنی ،ناهار بخوری ، بساط چای و قهوه راه بندازی ، با هم یه جا باشین ولی به حریم هم احترام بذارین ، همصحبتت یه منشی ساده با دغدغه های خودش ، باشه تا یه فیلسوفی که می دونی پشت همه چینای صورتش ، کلی زحمت و تلاشه ، ادمایی که تلاش می کنن فضا رو همیشه امن و با کمترین کنتاکت نگه دارن، بهم حس گروهی و اعتماد به نفس بدن هیچ کس حس برتریش را بهت منتقل نمی کنه ، انگار میشه جزیی از زندگی روزمره ات که ناگزیری بهش خو بگیری و عادت کنی ، و شاید ازش بنویسی

هر روزمون بی استثنا با کنتاکت های فرانسواز و استفان که تیم منشی های اینجا رو تشکیل میدن و هر کدوم حسی برای اثبات کردن خودشون دارن ،شروع میشه ، یه کمی اونورتر ژولیان ژولیده پولیده بی آزاره که مدتی ناخواسته همجوارش بودم ، استاد چشم آبی توی یه اتاق دو در سه با صدا و خنده های مکررش ، رییس این مجموعه است ، و یه صد متر اونورتر، این سالن جدید توی یه فضای به شدت آروم که با اعجوبه هایی مثل ما شکل گرفته ، یه سالن شامل نه تا ادم ریز و درشت که باید ، همزمان قانون سکوت را رعایت کنن ،شخصیت ها از مگلی جذاب و گند اخلاق که یه مقر جداگونه برای خودش داره شروع میشه ، نفر بعدی ریکاردوی منطقی و بی سر وصداست ، ارور ساکت و هدفون به گوشه ، نیکلای پر حرف و انرژیه ، سوزل به گلدونای سبزش علاقه داره ، محسن سر به هواو همیشه گرفتاره ، آنای اسپانیولی با مزه و شوخه ، آرزو با پوتین تق تقیش و تلفنهای دم به دقیقه اش ناچار به شکستن سکوته ،یه کم اونورتر گابریل یه کاراموز کانادایی یه کم یخه ،و در نهایت استاد استیون با لهجه کانادایی و یه کم شلخته مزاج ، اجزای بسیار همگن مجموعه ان ، توی اتاق کناری جان لوک یه استودیوی صدا ساخته ، چند محقق جدی هم ته راهرو مجاور همدیگن
کاش ذهنیتم از اینجا همیشه همینطور مثبت و کمی خاکستری باقی بمونه