Wednesday, October 31, 2007

به این روزها فکر میکنم که وقتی برای خودم ندارم
به ارشیای کوچکی که بیش از پیش به توجه ام نیاز داره
فکر میکنم به اون زمانی که توی حال خودم، مشغول مرتب کردن گوشه ایم
و اون دست ها دور پاهام حلقه میشه
یه صورت گرد با گردنی که بالا گرفته و به من با معصومیت تمام نگاه میکنه
میگه بیا
بیا اونجا که من میگم
اونجا که من میخوام
برام وقت بذار ، همبازی من باش
بذار قهقهه کودکانه بزنم
بذار تو رو بفهمم
بیا منو روی صندلیم هل بده
بیا به من سواری بده
بیا تا من خودمو لوس کنم و توی بغلت مثل یه گربه پشمالو غلت بزنم
روی موهام دست بکش
بذار نوازش مادرانه ات را درک کنم
بیا دوتایی کفش بپوشیم و روی سرامیک هاپا بکوبیم
بیا پرده را کنار بزنیم و بیرونو تماشا کنیم
بیا برام کتابی که دوست دارم ورق بزن
بیا
بیا
بیا

ومن ...رهای رها میشم
،