Wednesday, September 26, 2007

مدرسه

حس شروع مدرسه ، حس صبح زود و خنک که از ماشین پدر پیاده می شوی با یه مانتوی آبی رنگ و مقنعه سورمه ای کلاه دار،تمیز و مرتب بایه کیف قهوه ای بزرگ دستی، عرض خیابون رو طی میکنی تا قدم به اون حیاط خالی و ساکت بگذاری ، پرده برزنت دم در را کنار می زنی حس یک حیاط بزرگ آسفالت شده با یه میله پرچم خشک وخالی ،آفتابی که هنوز از مرز دیوارهای آجری بلند رد نشده ، یه درخت کوتاه انجیر چسبیده به گوشه حیاط و دیگر هیچ ، گاه صدای کشیده شدن جاروی زنی پیر و فرتوت و گاه سکوت مطلق ، لی لی بازی تنهایی روی اثار گچی روی زمین ، گاه گوشه ای نشستن و انتظار کشیدن برای دیدن سایه ای حتی از دور ، سرک کشیدن به پنجره کلاسها ، تمرین پرش و چرخیدن دور میله پرچم ، ورجه وورجه های بچگانه ، ....همه و همه احساس کودکانه ای از کلاس اولی بودن ، خیارچارقاچ شده نمک زده ، پرتغال و نارنگی پوست کنده شده ، بوی سیب قاچ شده در یه بشقاب گرد و سفید ملامین بی بی مادربزرگ لیلا ، ظهر دل انگیزی را به یاد میاره که توی کوچه های حوالی دبستان می توان یافت