پسرک دائم داره درحال گفتگوه ، با تلفن و هرچیز شبیه اون میونه خوبی داره ، می بره نزدیک گوشش و آی آی می کنه، موقع تعجب : اٍع اٍع ،موقع دعوا و تذکر هم : دٍع دٍع ، یه وقتا نواره روی «داه ، داه » گیر می کنه ، برای بعضی از صداها هم طبیعتا هنوز الفبایی اختراع نشده
شنگولی می کنه ، از سر وکولت بالا می ره ،با دستاش روی دماغش ، صدای تو دماغی در میاره ، بوسیدن رو اصلا بلد نیست سرشودائم می چرخونه و دنبال لب می گرده که لپشو بهش بچسبونه !
اشیای ممنوعه رو با آرامش تموم بر میداره و با یه نگاه مردد از مود پدر مادر با خوشرویی میاد و جنسو تحویل میده البته یه وقتا وسط راه پشیمون میشه و برمیگرده ، یه عادت قشنگ و دوست داشتنیش ، سر گذاشتن بی موقع روی هر چیز نرمی مثل بالشت و ملافه جمع شده ست حتی در حالت نشسته با ژست مکیدن پستونک ،خودش رو می خوابونه هرچند که جدیدا وقتی خسته ست حتی روی یه تیکه سنگ هم سرشو آروم میذاره
این یکی دو روزیه مهدکودکش شروع شده ، یه پله رفته بالاتر ، روز اول بعد از تعطیلات با دیدن مربی جدید با لبای ورچیده محکم به من چسبید ، یه کم طول کشید تا دوباره محیط رو درک کنه و شروع کنه به ورجه وورجه و اونوقت منو به کل یادش بره
...............با یه نگاهی به سالن بٍ بٍ ها و چاق سلامتی با مربی های قبلی ، نمی دونم چرا دلم هوری ریخت ، وقتی نی نی ها رو دیدم که بیحرکتن ، بعضی می خزند و یه چند تایی چار دست و پا می رن ، صدای نوزادی ارشیا تو گوشم پیچید ،اون صدای گنگ و پر از نیاز ، یادته ارشیای من ، از سه ماهگی مهمون اینجا بودی ، باورم نمیشه ، کوچولو و ناتوان ، از یه ساعت در روز شروع کردیم ، روز اولی که اومدیم تا با اینجا آشنا بشیم ، همون جا، اون کنج رنگی و دوست داشتنی نی نی ها که الان دوتای دیگن ، روزایی که میومدم تا بهت شیر بدم ،از اون گوشه با اون چشای کوچولوی سیاهت، بی حرکت، فقط بهم چشم می دوختی ،تا روزایی که از راه میرسیدم و کشون کشون خودتو به میله های چوبی دم در می رسوندی ، همه اون لحظه ها ، اون ناتوانیها ، همه اون تقلاها ،همه اون نگرانیها ، مسوولیت ها ، وای چقدر زود میگذره ، نزدیک یکسال
امروز وقتی لکه های قرمزی که از اون سر کوچولوت ، کف فروشگاه ریخته بود و توی بغل بابای شجاعت ،گریه می کردی و منی که ادعای کنترل شرایط بحرانی رو دارم ، دنبالتون مثل مرغ پرکنده می دویدم و همه نگاههای متعجب رو متوجه خودم کرده بودم ، فهمیدم تحملم خیلی کمتر ازحد تصوره ، ضعیف ترین مادر دنیام هرچند که می دونم هیچ مادری تحمل دیدن صورت دلبندش را این شکلی نداره ......خدایا شکرت که همه چی به خیر گذشت
اشیای ممنوعه رو با آرامش تموم بر میداره و با یه نگاه مردد از مود پدر مادر با خوشرویی میاد و جنسو تحویل میده البته یه وقتا وسط راه پشیمون میشه و برمیگرده ، یه عادت قشنگ و دوست داشتنیش ، سر گذاشتن بی موقع روی هر چیز نرمی مثل بالشت و ملافه جمع شده ست حتی در حالت نشسته با ژست مکیدن پستونک ،خودش رو می خوابونه هرچند که جدیدا وقتی خسته ست حتی روی یه تیکه سنگ هم سرشو آروم میذاره
این یکی دو روزیه مهدکودکش شروع شده ، یه پله رفته بالاتر ، روز اول بعد از تعطیلات با دیدن مربی جدید با لبای ورچیده محکم به من چسبید ، یه کم طول کشید تا دوباره محیط رو درک کنه و شروع کنه به ورجه وورجه و اونوقت منو به کل یادش بره
...............با یه نگاهی به سالن بٍ بٍ ها و چاق سلامتی با مربی های قبلی ، نمی دونم چرا دلم هوری ریخت ، وقتی نی نی ها رو دیدم که بیحرکتن ، بعضی می خزند و یه چند تایی چار دست و پا می رن ، صدای نوزادی ارشیا تو گوشم پیچید ،اون صدای گنگ و پر از نیاز ، یادته ارشیای من ، از سه ماهگی مهمون اینجا بودی ، باورم نمیشه ، کوچولو و ناتوان ، از یه ساعت در روز شروع کردیم ، روز اولی که اومدیم تا با اینجا آشنا بشیم ، همون جا، اون کنج رنگی و دوست داشتنی نی نی ها که الان دوتای دیگن ، روزایی که میومدم تا بهت شیر بدم ،از اون گوشه با اون چشای کوچولوی سیاهت، بی حرکت، فقط بهم چشم می دوختی ،تا روزایی که از راه میرسیدم و کشون کشون خودتو به میله های چوبی دم در می رسوندی ، همه اون لحظه ها ، اون ناتوانیها ، همه اون تقلاها ،همه اون نگرانیها ، مسوولیت ها ، وای چقدر زود میگذره ، نزدیک یکسال
امروز وقتی لکه های قرمزی که از اون سر کوچولوت ، کف فروشگاه ریخته بود و توی بغل بابای شجاعت ،گریه می کردی و منی که ادعای کنترل شرایط بحرانی رو دارم ، دنبالتون مثل مرغ پرکنده می دویدم و همه نگاههای متعجب رو متوجه خودم کرده بودم ، فهمیدم تحملم خیلی کمتر ازحد تصوره ، ضعیف ترین مادر دنیام هرچند که می دونم هیچ مادری تحمل دیدن صورت دلبندش را این شکلی نداره ......خدایا شکرت که همه چی به خیر گذشت