Monday, May 08, 2006

ماه هفتم ... یک روز بارونی


وای ،نمی دونید اینجا چه هوای دلپذیریه ، دوسه روزیه مدام داریم بارون و ابر و غرش آسمون و کمکی آفتاب رو تجربه می کنیم ، با وجودی که خیلی ها از این هوا بدشون می آد ومانعی برای گردش و هواخوری تصورش می کنند ولی من عاشق هوای بهاریم وهمچی هوایی انگار دلمو زنده می کنه ، برای همین ، امروز صبح که یه روز تعطیل بود ،تصمیم گرفتم برای خودم قدمی بزنم و برم فضای سبز پشت خونه مون ، خلاصه باچتر و کاپشن و تجهیزات کافی ، راه افتادم ، با اینکه چند ساعتی بود که بارون قطع شده بود همه نیمکت ها خیس بودند، خلاصه یه جایی برای نشستن و اندکی تامل پیدا کردم واندر وصف فلسفه تولد ، چند خطی نوشتم ، آخه من یک دفتری دارم که ازایران اوردم و مثلا قراربوده بعد از اومدنم به فرانسه تکمیل بشه و با چند جمله ای ازبزرگان و فلاسفه شرقی شروعش کرده بودم ولی متاسفانه کمتر فرصتی اینجا پیش اومد که ادامه اش بدم ،
تازه غرق در نوشتن بودم که یک سگ سیاه کاملا غیر ملوس وغرغرو اومد سراغم و از اونجا که می دونستم حتما صاحبی داره که می تونه کنترلش کنه ، خیلی کار به کارش نداشتم ولی انگار کلید کرده بود به جایی که من نشسته بودم وبعد از مدتی هم یه سگ سیاه دیگه به همون اندازه وهمون ریخت به ایشون پیوستند و سروصدای محبت آمیزشون ، گوش منو داشت کر می کرد وتصمیم گرفتم که برم یه جای دیگه که... آقای سالمندی که قلاده به دست بود به سمت من اومد و باهام شروع به صحبت کرد ، بعد ازکلی مقدمات مفصل ، خلاصه طاقت نیاورد و ناسیونالیته منو پرسید و همین که اسم ایران از دهنم خارج شد ، دیدم که تمام صورتش پرازچین شد و از جنگ وخونریزی وکشت وکشتار در دنیا شروع به شکایت کرد وبحث روز انرژی هسته ای و تهدیدهای پرزیدانت ایران و... ومن هم شنونده صفر کیلومتر به حرفاش گوش دادم ، حداقل از شر اون سگها در امان بودم ، بعد از اینکه رفت ،
بقیه نوشته هامو تموم کردم و داشتم در طبیعت این محوطه که واقعا زیباست و با چند تپه سبزترکیب شده ، غور می کردم که صدای زنی را از ده متریم شنیدم که با لحن تند و خشنی با یه بچه نیم وجبی تقریبا سه چهار ساله حرف می زد ودائم می گفت تومنو دیوونه کردی ...، دختربچه هم ساکت و معصوم داشت باهاش راه می رفت ودر حالی که با انگشتاش بازی می کرد هیچ صدایی ازش جز نه نه نمی اومد و اون زن با موهای وز و چهره لاغر وناآرومی که داشت انگار ازجایی دلش پربود ، دائم این جمله را تکرارمیکرد ، از کنارم گذشتند و بعد از ربع ساعتی ، باز توی همون مسیر دیدمشون که داشتند برمی گشتند و اون طفل معصوم چند متری ازش عقب مونده بود ، این زن که مطمئن نبودنم فرانسوی بود یا نه ،جلوجلو می رفت و با صدای بلند ، بهش می گفت زود باش مثل من قدماتو بردار ، دختربچه هم قدماشو تند کرد تا بهش برسه ولی از اونجا که قدماش کوچولو وبه اندازه خودش بودند ، از پهلو چند بار افتاد روی چمن های کنار مسیر و اون زن هم بدجنس وار ، هردفعه که طفلک نقش زمین میشد ، با انگشت دست بهش اشاره می کرد ومسخره وار هاه هاه بهش می خندید ، من هم متحیر به این صحنه عجیب نگاه می کردم ، نمی دونم قضاوتم درست بود یا نه ولی مطمئنا اگه کسی بهش اعتراضی هم می کرد ، آدمو می خورد ، آنقدر متاثر از این رفتار شده بودم که به همه آنچه نوشته بودم به ناگاه شک کردم ، من از فلسفه تولد ولذت حضورکودک در وجود مادر نوشته بودم واینکه به همون نسبت متعهد به حفظ ونگهداریش می شه ولی ،،،، ، دلم بدجور گرفت ، که دنیای بزرگترها اینقدر با دنیای بچه ها فاصله داره ،
در همین فکر بودم ومسیر دور شدنشون را با تاثر دنبال می کردم که خوشبختانه کمی اون طرفتر پدری را دیدم با طمأنینه وآرام که با دو پسرش توپ بازی می کرد وبه پسر بزرگترش یاد می داد که چطوری هوای پسر کوچولو راداشته باشه ،
بی اختیار ازته دل خوشحال شدم ، فکر کنم اونا هم فهمیدند برای چی لبخند روی لبهام نشست ، دفترم را برداشتم ، دونه های بارون نم نمک داشت خیسم می کرد ، ترجیح دادم مسیرو بدون چتر طی کنم

4 comments:

Anonymous said...

سلام آرزو خانم خوبین شما؟اقای دکتر چطورن؟نی نی تون چطوره ؟

Anonymous said...

ببخشید یادم رفت خودمو معرفی کنم من فرانکم

Anonymous said...

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
ممنون که به من سر زدید .
راهنمایی نبود و فقط در حد یه نظر بود .
این پستتون بسیار با احساس بود و من دقیقا بعد از خوندن کلمات شما، تصویر ماجراها توی ذهنم نقش میبست .
و این یکی از نقاط قوت بسیار مهم در امر نوشتنه .
به هر جهت ممنون .
عالی بود .
در پناه حق شاد باش و سلامت .

Anonymous said...

شرمنده خانمی که گرفتاری مجال نوشتن نمی داد. حست را قشنگ نوشته بودی. ولی من بعضی اوقات وقتی برخورد مادرهای فرانسوی را در ملا عام با این طفلکی ها میبینم دلم کباب می شود. مواظب خودت و نی نی باش و سلام ما را هم به موسیو رضا برسان.