Tuesday, June 27, 2006

ماه نهم ...حرفای نی نی


منٍ نی نی الان هشت ماه ونیمی می شه که توی شکم مامانم هستم
اینجا آروم وبی سر وصداست فقط مامانم زیاد غذا می خورد و من ٍشکمو هم از خدا خواسته ،تازه یه وقتا به مامانم از اونایی که به عمرش نخورده ودوست هم نداشته، سفارش هم می دم،
لگد ودست وپازدنم هم که طبیعیه ، ازتوپ بازی و شنای قورباغه وکشتی و ژیمناستیک گرفته تا حرکات موزون همه را توی این مدت یاد گرفتم فقط بعضی وقتا از اینکه می خوام یه قدی بکشم و خستگی در کنم ولی شکم مامانم جانداره کلی کلافه می شم و اعتراضم را بدین وسیله اعلام می کنم،
مامانم برام از فضای بیرون چه تعریفا که نکرده که اونجا چقدر سرو صدا می آد، چشمام از نورزیاداذیت می شن ، تازه تابستونه ، گرما هم باید بکشم ، واینکه نافمو قراره بابام قیچی کنه ، البته- یواشکی- می دونم که بابام دلشو نداره ،
خلاصه همه می خوان منو توی بغل بگیرن و هی ماچ کنن ، منم که اینکارو راستش بلد نیستم یعنی قراره یاد بگیرم
بعد ٍ دو سه روز هم از بیمارستان می ریم خونه مون ،تازه می دونم که اونجا اتاق وتختی هم در کارنیست و باید صبر کنم بریم خونه جدید بلکه من صاحب جا و مکانی بشم
وای از این نگفتم که نام ونشانی هم هنوز ندارم ، هرروز با یه اسمی صدام می زنن بلکه خوششون بیاد ، از دست این والدین عزیز!! ، هرازگاهی هم می شینن و حرف از آینده م می زنن ودلشون را به یه چیزایی خوش می کنن که نمی دونن آیا من استعدادشو دارم یا نه ؟ مثلا این باباییم بدجور گیر داده من تاریخ جغرافیا یاد بگیرم ،
بعد هم شنیدم اونجایی که متولد می شم همچی زبون مادری ای هم در کارنیست و حالا بیا و من ٍ بی زبون را به حرف در بیار، فارسی و اون زبون فرنگیه قاطی پاطی ... چی می شه ،
ازفامیل وخاله دایی هم ظاهرا خبری نیست ومی مونه مامی خانوم که او هم از دست پاپا که هیچ جور راضی به اومدن نمی شه قراره یه مدت کوتاهی بیاد منوومامانم را راه بندازه ودوباره برگرده پیش شوهر جونش ،
... خلاصه اینطوریه که هروقت تصمیم به اومدن می گیرم ، یه جورایی پشیمون می شم ،
البته از اونجا که باید آقاپسر مثبت وخوش بینی باشم و دنیا را زیبا و واقع بینانه ببینم ، باید بگم که می دونم با اومدنم عده ای را خوشحال می کنم ،بعد از تولدم قراره توی چشمای مامانیم ، نگاه با محبت بندازم وممکنه اشک خوشحالی بابام را هم در بیارم ، دیگه تبریکها که به سمتم سرازیر می شه و همه از تولدم مشعوف می شن و منم هی قند تو دلم آب می شه ، لباس های جدیدو نو خوشگلمو می پوشم و کلی کیف می کنم ، خوردن وخوابیدن هم نگو که من عاشقشم ، همه آماده باش در خدمت من یه وجبی و ... ناز و نوازش و... بقیه اش بمونه بیام با چشمای خودم این دنیای عجیب را ببینم بعد قضاوت کنم ...
م

11 comments:

Anonymous said...

من فدای تو گل پسر بشم که اینقدر برای اومدن عجله داری. بعد هم می دونم هر کاری بکنم مزه خاله راستکی را نمی دهد ولی حالا فکر کن من خاله تو باشم.
دیگر اینکه به مامان آرزوی ماه و نازنینت بگو ما حالا فعلاً داریم تمام جوانب رفتن و یا ماندن را بررسی می کنیم و با توجه به وسواس وحشتناک جفتمان یک وقت دیدی تو دانشگاه هم رفتی و ما هنوز داریم فکر می کنیم برویم یا نه. بیزو عزیزکم

Anonymous said...

خانمها و آقایون خوانندهٔ این وبلاگ! بچه آرزو به دنیا اومد!من تازه فهمیدم و خواستم که این خبر رو اول از همه بدم. آرزو جان مبارکه. انشاء... مثل خودت مهربون و موفق باشه. این روزها هی خواب تو و نی‌نی می‌دیدم می‌خواستم بیام ببینمت آف لاین هم گذاشتم که ازت رانده‌وو بگیرم گویا مشغول بودی! امیدوارم حال هر دو تون خوب باشه. به امید دیدار

Anonymous said...

خدا تو رو نکشه زودتر از من جنبیدی شادی تو چقدر بلایی نی نی تپول تولدت مبارک ارزو جان صمیمانه بهت تبریک میگم چقدر دلم می خواد بیام همین الان ببینمش ولی بلدش نیستم به هر کی هم زنگ میزنم ادرس بگیرم هیشکی خونه نیست. بازم تبریک انشا الله 120 ساله بشه با یه عمر پر بار وپر برکت

Anonymous said...

آرزی نازنینم رسیدن نی نی بخیر و قدم نو رسیده مبارک. من و فردریک به شما و بابای خوشبخت تبریک می گوییم.مواظب خودت باش گل من و منتظر خبرهای جدید ازت هستم. بیزو

بادبادکها said...

اومدم اینجا و صفحه رو از بالا تا پایین و نوشته ها رو همه رو خوندم. بعد که صفحه رو بستم متوجه شدم بی اختیار در تمام مدت خوندن وبلاگت لبخند روی لبم بوده. تبریک میگم آرزو جان

Anonymous said...

سلام دوست عزیز
وبلاگ بسیار جذابی دارید و حضور فرشته کوچیکتون رو پیشاپیش تبریک میگم و امیدوارم این یک ماه هم به آسونی و خوبی بگذره...
از اونجا که دیدم هم از نظر در غربت بودن و هم فرشته کوچیکمون و نیز احساساتمون شباهت زیادی به هم داریم وبلاگتون رو با اجازتون در لیست روزانه وبلاگم اضافه کردم،
امیدوارم روزهای خوبی در انتظارتون باشه و دوباره بهتون سر می زنم...

Anonymous said...

ما شنبه رفتیم دیدن آرزو و پسرش. اگه بدونین چقده پسرش نازه. دختردارها زنبیل بذارن. اسمش رو هم می‌دونیم اما نمی‌گیم که خودش بیاد سورپریزتون کنه.

Anonymous said...

سلام
قدم نو رسیده مبارک
امیدورام کوچولو زیر سایه شما و پدرش بزرگ شه، منتظر عکس کوچولو هستیم...

Anonymous said...

یک عدد مامان آرزو در این مکان مفقود شده است . از یابنده توانا می شود ایشان را به اغوش گرم خانواده وبلاگ نویسان باز گردانده و انجمن خاله و دایهای نی نی جان را از نگرانی در آورد. بابا آرزو جان بسه دیگه خانمی. پاشو آپ کن دلم گرفت بس که اومدم بهت سربزنم نبودی. تازه خبر رسیدن مسافرت را هم باز خدا عمر بده بهش شادی خانم برامون نوشت. .

Anonymous said...

به اطلاع خوانندگان محترم این وبلاگ مخصوصا راحله خانم می‌رساند که آرزو اینا رفتند خونه جدید. مامانش هم اومده و حسابی سرش شلوغه. بنابراین تا اطلاع ثانوی از اینترنت و وبلاگ نویسی و این بازیها خبری نیست!

Anonymous said...

salam arezoo jan khoobi? khabari nist azat hale khodet nini chetore? biya upp kon dige