Sunday, September 03, 2006

یه اتفاق ساده

ساعت ۱۷:۱۱ ... امروز با ظاهر شدن ساعت روی مودم ، بالاخره انتظار دو ماهه بعد از کلی ماجراهای جور واجوربه پایان رسید و فضای خونه مون از سکوت تلفنی و اینترنتی خارج شد ، البته تجربه مدل جدید بی خبری هم در نوع خودش بی نظیر بود!!!
یه عالمه کارنکرده دارم وخدا تا فکر از اینکه اینهمه مطلب نانوشته از ارشیا دارم ، از اینکه شاید این وبلاگ رو که بیشترین هدفش ثبت دوران بارداری بود ، را از همین جا تموم کنم و به فکر وبلاگ جدیدی با اسم جدیدبرای حرفا و دغدغه های خودم باشم وشاید یه قالب جدیدتر، از اینکه وقتم را با بودن ارشیا باید کاملا مدیریت کنم و ...
فعلا که این نخود کوچولو همه وقت وانرژیم را به خودش اختصاص داده و دلمو از مهرخودش لبریز کرده ، دلم نمی یاد ازش ننویسم ، دوتا عکس بدون شرح از این موسیو کوچولو می ذارم

9 comments:

Anonymous said...

سلام ، من دقیقا وقتی با وبلاگ شما آشنا شدم که روزهای آخر بارداری تون بود، خیلی با احساس در مورد این کوچولو می نویسید، راستی چقدر ماشاالله این ارشیا جون نسبت به عکس اولش بزرگتر شده، امیدوارم همیشه در پناه خدا باشه، خوشحال می شم اگر از تجربیات زایمانتون رو ارشیا جون بنویسید و دیگران هم که در شرایط شما هستند بیشتر استفاده کنن...راستی من در لیست وبلاگ دوستانم یه وبلاگی دارم که عنوانش هست روانشناسی کودک، شاید به دردتون بخوره، یه سر بهش بزیند، بیشتر منتظر مطالب شما هستم...وبلاگ جدید هم داشتید حتما این جا خبر بدید...
موفق باشیدو

Anonymous said...

آرزو جون سلام دلم واست تنگ شده بود هر روز با یه امیدی وبلاگت رو باز میکردم شاید خبری ازت باشه ولی خبری نبود.ولی الان کلی خوشحال شدم که هم خودت هم ارشیای عزیز خوبین.مرسی هم تبریکت بابت شاینا عزیزم.منتظر نوشته هات از هر مدلیش هستیم هر جایی.

Anonymous said...

سلام . ممنون كه اومدي بهم سر زدي . چقدر ناز خوابيده . از طرف من ببوسش

Anonymous said...

موسیو خیلی نازه خدا نگهدارش باشد از طرف من اونو ببوس من وبلاگ خون جدیدم

Anonymous said...

سلام آرزو جون ، خیلی خوشحالم که دوباره اومدی. بی اینترنتی خیلی سخته انگار آدم از دنیا قطع ارتباط شده.
این پسرت خیلی تو ژسته ها & اون عکس اولیش منو کشته ، خیلی هم ناز شده . راستی من حتما به سفارشت عمل میکنم و سنگامو وام میکنم.
درضمن این سفر فقط تفریحیه به انگلیس و فرانسه . بوس

Anonymous said...

آرزو جان خوشحالم که دوباره نوشتن را شروع کردی.توی این مدت که نبودی احساس می کردم یک دوست خوب و یا شاید هم با حساب وکالتنامه خاله عرشیا یک خواهر راه دور را گم کرده ام. مواظب خودت باش و پسر گلت را هم از قول من ببوس. راستی من احتمالاً کمتر از یک ماه دیگر مسافرم بی اعارف می گم اگر کاری داری یا فکر می کنی کمکی می توانم باشم برای فرستادن چیزی برای مامان اینها بی خبرم نگذار.بیزو .

Anonymous said...

اول از همه قدم نو رسیده مبارک. راستش رو بخوای من و 4 نفر دیگه در رختکن خاطرات مینویسیم و اونجا وبلاگ اختصاصی من نیست. پایین هر مطلب اسم نویسنده رو میبینید. اوجا رو من می نویسم و مهدی (همون شیفت) و بامداد و سیمینک و ترمه که جدیدا نمینویسد. نمیدونم چرا فونت کوچیک دیده میشه. ولی اگر دوست دارین میتونین یه چیزی رو امتحان کنین شاید بهتر دیده بشه و اون اینه که زیر لوگوی وبلاگ ما یه گزینه می بینید که زده "تیره" و کنارش زده "روشن". شما گزینه روشن رو کلیک کنید و ببینید بهتر میشود یا نه.

Anonymous said...

وای این پسر خیلی ماهه

Anonymous said...

آرزو جون سلام.مرسي كه به من و ايليا سر زدي. ماشاالله پسرت چقدر ناز و خوردنيه. خيلي ماهه به خدا. من بچه به اين قشنگي نديده بودم. الان دقيقا چند ماهشه؟