Friday, May 01, 2009

اتاق ما

اینجا خانه پدریست ... اتاق همیشگیمان , با دیواری روشن از گلهایی به رنگ بنفش و صورتی ملایم و فرشی از نقش و نگارهای باغ ایرانی. آن را همانطور که میخواسته ام برای حضور موقت این روزهایمان آراسته ام . دوقسمتش کرده ام :کار و خواب. ضبط و کاستهای خاک گرفته را هم با شوق به راه انداخته ام. صدای لطیف ویولون و پیانوی فرید فرجاد فضایمان را پر کرده ست جایتان خالی! ارشیا هم گوشه ای را در نور آباژور انتخاب کرده تنها جایی که فرصتی را برای ذوق کردن با سایه های روی دیوار بهش میدهد.گاهی هم از دفرمه شدن سایه ها روی پرده های توری هیجان زده میشود. من هم کاغذ و کتابهایم را در کتابخانه قدیمیم , تمیز و مرتب جا داده ام ؛ وقتی می نشینم بخشی از صورتم را درانعکاس شیشه کتابخانه بالای نور چراغ مطالعه می بینم.دستی به موهای کوتاهم می کشم ؛ خنده ام می گیرد تصویر آشناییست. همان تصویر ده دوازده سال پیش ؛ با موهای بافته آن روزهایم , همونها که شبیه جودی ابوتم میکرد.خیلی هم خودم را با اون روزها متفاوت نمی بینم! بخشی از بدنه کتابخانه همچنان با کاریکاتورهایم که در گذر زمان کمرنگ شده اند ,پوشیده شده.ا
خنکای نسیم , پرده های توری اتاق را جابجا میکند. ارشیا از فرار کردن سایه ها خسته شده و میاید تا در بغل من بنشیند. با دیدن تصویرجفتمان در شیشه مکث میکند, بر میگردد تا به من نگاه کند؛ لبخند میزند...چرایش را نمی دانم ...کسی چه می داند شاید بچه ها هم به روح فضا و اشیا معتقد باشند