Saturday, August 22, 2009

پنجره

جریان زندگی را بی اعتنا به انچه زیر پوسته این شهر پیچیده می گذرد، می توان بخوبی حس کرد صبحها با صدای خش خش جاروی آقا غفور، سرایدار همسایه بغلی که اصرار دارد چند برگ خشکیده چنار را از روی زمین کوچه کنار بزند و با آب پاشی بوی نم صبح را در فضا پخش کند، دنیایی خارج از پنجره ها را یادآوری می کند. دم ظهر ، هر از گاهی صدای ویلون دوره گرد محلی گوشها را تیز می کند و دنیایی از نستالوژیک ها را برای لحظاتی به فضای داخل می کشاند.درختان بلند و قطور در این قاب چارگوش هر روز رنگ تازه ای می گیرند و سایه روشن هایشان می توانند دنیایی ازخیال را بر روی دیوارها تصویر کنند.کافیست نگاهت را کمی دورتر بیندازی و مدتی به لکه هایی رنگارنگ از مردان و زنان ورزشکار در پارک چشم بدوزی تا تصویر گاه صامتت , جان تازه ای بگیرد .آسمان در بین شاخه ها هر از گاهی گم میشود و نگاهت را به آن پایین پایین ها میکشاند به ماشین های گرانقیمتی که این روزها اکثر کوچه ها ی شهررا پر کرده اند و خرامان خرامان از روبرویت رد میشوند تا بلکه اسمشان را بخاطر بیاوری.بعد ازظهر که میشود صدای خش خش ، باز فضا را پر میکند ؛ پنجره ها یکی یکی بسته میشوند لابد همه محل میدانند که آقا غفوربرگشته و تازه این دومین بار از چندمین باریست که قرارست کوچه رابرق بیندازد.
...
و شبهایی خنک ولی پر هیاهو از تکبیرهای پرقدرت که گاه در میان صدای "گل مریم" دوره گرد آوازه خوان ،گم و محو میشوند.ا