Monday, December 28, 2009

...

دیشب خواب می دیدم که پشت یک در باز پناه گرفته ام و دارم مثل بید می لرزم عده ای به خانه حمله کرده اند یادم نمیاید دزد بودند یا ...و من در میان همهمه آدمها، خداخدا می کنم من را پیدا نکنند که یک نفر از آنها می رسد و میله داغی را پشت لبم می گذاردو من از حس داغی آن از خواب بیدار می شوم. دارم خوابم را به یاد می آورم که شبیه صحنه های سور رئالیستی همزمان چند اتفاق دیگر هم داشت میافتاد. اینکه در آن لحظه به هیچ کس و هیچ چیز جز نجات جانم فکر نمی کردم نه بچه ای در کار بود نه شوهری نه پدر و مادری... یاد جمله شب قبلم به دوستی افتادم که حکایت امروز خودم شده . اینجا مثل یک مشت بچه سوسول ، کارمان شده یک کلیک ناقابل روی یوتوب و دیدن چار تا عکس و فیلم و نهایتا منقلب شدن وچند دانه اشکی که از چشمهایمان سرازیر می شود ، ژست فرهنگیمان هم شده خبر رسانی با ایمیل و گذاشتن چار تا کامنت که حس ناسیونالیستیمان را فریاد بزنیم. با دیدن جسارت های مردمی که از جانشان برای حقشان گذاشته اند، به به و چه چه می کنیم و چند تا آفرین آبدار می گوییم، روزی هم که آبها از آسیاب افتاد سهم نداشته مان را از خاک و وطنی طلب می کنیم که انگار خون بقیه آدمهایش اینطور وقتها از مال ماو بچه هایمان رنگین ترست و از سر درماندگی آنجا مانده اندو در خیابانها حقشان را فریاد میزنند. اونوقت من این گوشه دنیا ازسر ترس و اجبار و هر دلیلی که اسمش را بگذاریم نشسته ام و با ژست های مادرانه ای که در این میان یک گوشه ناخنم هم نباید بپرد، معنی «حق» را می خواهم به خورد بچه چند ساله ام بدهم ...
چه زبون و کوچکم در برابر زنهای سرزمینم در برابرمشتهای گره کرده شان در برابر صداهای پرقدرتشان در برابر ناله ها و بعض هایی که قرارنیست در هیچ وبلاگ و نوشته ای ثبت شود. در برابر فریادهای سبزی که مثل جوانه دل سنگ تیره رامی شکافد، در برابر دردهایی که طنینشان در لایه های پنهان تاریخ به لالایی های غمناک مادرانه می ماند و قلب نسلهای نوپایی که قرارست به بودن این روزها و شبها بتپد.
و کاش همه اینها خواب بودکاش داغی همه آنچه اتفاق افتادبه اندازه این میله داغ نشانده بر صورت ، درد داشت و پایانی بر یک خواب پریشان بود.ا

پ.ن :
با تغییر سیستم هالو اسکن ، همه کامنت ها ظاهرا ناپدید شده و قالب بلاگ اسپات هم به دست خودم نابود شده. ولی از همه کامنت ها برای خودم کپی گرفته ام