Sunday, June 07, 2009

روزهای دور از خانه

نمی دانم این چند روزم چگونه گذشت ، از زمانی که پایم را در متروی ژنو گذاشتم تا قطار اکس لبن و باقی سفر برای اولین بار بود که هیچکس اینجا انتظارم را نمی کشید .جدا شدن در فرودگاه برایم سخت تر از همیشه بود. با یک ساک و کوله پشتی، پایم را در خانه دوستم گذاشتم که او هم از قضا سفر رفته بود، خانه خالی نبود حتی خاک خورده هم نبود. حتی از دیدن مستاجر جدید خانه قبلی دم در پارکینگ احساس خوبی داشتم. روز بعداز دیدن تومای کوچک در کالسکه کنار سبد های میوه بازارچه با صورت بی حالی که حتی با صدای پر ازهیجانم حال برگشتن نداشت ، یخ زدم ولی چند ساعت بعد درحیاط، از شنیدن صدای ژاد و ملیسا و خواهر و برادرشان که حالا دیگر راه افتاده بودند، پر از انرژی شدم. پر از یاد تو و بدو بدوهایت ... بگذریم زندگی در انزوا و تنهایی را دوست ندارم ، زود می گذرد هزارتا کار میکنی ولی بدون انکه بفهمی چگونه وقتت گذشت.غذا پختن یک نفره و تنهایی خوردنش اصلا مزه ندارد هرچند که دائم به نان سنگک و شیرینی و آجیل هایی که با خودم آورده ام، ناخنک میزنم. تنها ارتباطم با دنیای بیرون شده ست همین یک دانه اینترنت و یک پنجره به وسعت افق. اخبار انتخابات هم شده ست دغدغه این روزهایم ، ولی هنوز هم نمی دانم کجا باید رای بدهم با این بساطی که سفارت ایران درآورده ست. دلم به کار نمی رود، میخواهم کمی شله زرد بپزم ،انگار این خانه به یک عطر خوش نیاز دارد، من هم به کمی روحیه.ا