Friday, January 30, 2009

نگاه

گاهی دلم سخت تنگ میشود برای معمولی بودن ،از اینهمه چندراهی که هرکدام انتخابی را پیش پایت میگذارند با همه پیامدهایش که باید در ترازوی نیازها و خوب و بدهایت قرار بگیرد، به کل کلافه شده ام ، پیچیدگیها تمامی ندارند، حتی دلم گاهی برای همان آدمهایی که گوشه کوچک بی دردسری را برای رفع نیازهای ابتداییشان انتخاب کرده اند و حاضر به دل کندن از مکان و تجربه دنیای اطرافشان نیستند تنگ میشود، همانهایی که بی خبر از اطرافشان ، به دنیای کوچک و دریچه کوچکتر نگاهشان بسنده کرده اند همانها که دین ، خدا ، غم ، غصه ، شادی و حسرتهایشان در همان محدوده تعریف میشود ، همانها که زندگی و روحیه بی هیجانشان برایم همیشه سوال بی جواب بود و حالا گاهی حسرت آرامش شان را می خورم که هیچ گاه در زندگی در برابر انتخابهای سخت و پیچیده قرار نمی گیرند . گاهی صادقانه اعتراف میکنم که بعضی تجربه های هر چند بزرگ ، اصلا ارزش تجربه کردن به قیمت روزها و ساعتها ذهن را مشغول کردن ندارند.
ا