Tuesday, June 23, 2009

روزهای دور از خانه ۴

آسمان سورمه ایش، اونقدر تمیز و پر از ستاره بود که به نظرم رسید سالهاست همچین آسمانی را بالای سرم احساس نکرده بودم. سرم از فکر زیاد سنگینی می کرد و دلم جای دیگر بود. همه برای سی سالگی لابراتوار جمع شده بودن در یک هتل روستایی کوچک و نقلی کنار دریاچه ای پر از اردک های سبز و خاکستری . گاه نگاهم خیره می ماند به پنجره ای که با شمع های قرمز و نارنجی پر از نور و رنگ شده بود. حرف و حدیث از ایران تمامی نداشت ولی انگار برای اولین بار بود که فرانسوی ها را از ته دل دوست داشتم نمی دانم شاید از سر دلسوزی و اهمیتشان به موضوع بود یا حضورشان آنقدر برایم آرام بخش بود که دلم میخواست بزمشان هیچوقت تمام نشود. نگاههای آبیشان ، گاه قوت قلب بود. صدای گیتار محزون ژول ،در آن موقع شب برای لحظه ای دلم را لرزاند ولی دیدن همه اون ستاره های ریز و درشت که حالا دیگر سو سو کنان در مسیر برگشت همراهیمان میکردند کافی بود تا امید در دلم زنده بماند.

برمی گردم به خانه تا چند روز دیگر