Thursday, October 22, 2009

حادثه خبر نمی کند!

چند مدت پیش توی روزنامه، درباره خانواده ای نوشته بود که ، بساط پیک نیک خارج از شهرشان را ظاهرا به خاطر عشق مادر به سریال جومونگ با عجله جمع می کنندتا به خانه بر گردند. تازه بعد از تمام شدن سریال ، انگار متوجه عدم حضور یکی از بچه هاشون میشن و ...خلاصه وقتی به محل حادثه برمی گردند، بدن بیجان دختر چهارساله شان راکه از ترس ،خودش را به این و آنور زده بوده پیدا می کنند. تا مدتها آنقدر تحت تاثیر این خبر بودم که جومونگ ندیده، از چشمم افتاده بود.
شاید شما هم از پدر و یا مادرایی هستید که همیشه جنبه احتیاط را در مورد بچه هاتون در نظر می گیرید و فکر می کنید حادثه فقط توی صفحه حوادث ومربوط به بچه هاییه که پدر و مادرهای بی خیال و یا بی توجهی دارند. در اینکه مادر و همه اعضای اون خانواده کوتاهی بزرگی کرده اند شکی نیست ولی آیا توجهات حتی خاص شما تضمینی کامل برای جان و سلامتی بچه هاتون میتونه باشه؟یا مادری که هفته پیش در ایستگاه متروی لندن کنترل کالسکه از دستش خارج شده و به محض وارد شدن واگن به ایستگاه ،کودک و کالسکه زیر چرخهای مترو ناپدید شدند و جان بچه که به طرز معجزه آسایی نجات یافت، سوژه خبرگزاریها شد . اسمش را چه شانس و چه معجزه بگذارید، اتفاق در یک صدهزارم ثانیه است که بودن یا نبودن آدم را تعیین می کند...اما بشنوید از یک روز معمولی من و ارشیا در خانه.
از آنجا که خیال آدم بعضی وقتها حسابی تخت می شود ،تازه داشتم با خودم فکر می کردم که ارشیا حسابی با احتیاط شده و شاید دیگه لازم نباشه همه جا مراقبش باشم و با هر صدایی از جا بپرم یا اگه صدایی ازش نیومد نگران بشم که ... در اتاقشو که باز کردم دیدم تمام کشوهای کمد تختشو مثل پله باز کرده و خودش توی بالاترین کشو که از قضا تا لبه کنسول شده و به یه غلتک نیم بند وصله ، در حالت معلق نشسته،... خدا می دونه از دم در تا اونور اتاق برام یه عمر گذشت که اگر با سر پرتاب میشد.... و تازه داشت تپش قلبم کم میشد که چشمم به پنجره اتاق افتاد که هم خودش و هم توریش تا آخر بازشده بود و سطح بالایی کمد که لابد براش اولین پله از پلکان اختراعی به حساب می اومد، فقط یه قدم با لبه پنجره ای فاصله داره که زیرش دو طبقه و نیم ارتفاع ساختمونه. آن هم برای بچه سه ساله ای که هوای پرواز داره. فکر کنم سکته ناقص را از تصاویری که جلوی چشمم اومد، زدم. و از اونجا که شیطنت های پسرونه برای شوک دادن به پدر مادرانگار تمومی نداره درست چند ساعت بعد از این ماجرا با یک لحظه غفلت من وبا یه لیوان آب ،تلویزیون و دی وی دی و رسیور و متعلقاتش راآبکشی کرده وتا نزدیک پریزها با دست خیس رسیده که من از راه میرسم. دارم با خودم فکر می کنم که چرادو اتفاق در یک روز ...که با دیدن کبودی بالای پیشونیش به یاد شب قبلش میفتم که خوش خیالی من اصلا سابقه یک روزه هم نداره. در حالی که میخواست از روی تخت بپره توی بغل من که پشت کامپیوتر برای خودم نشسته بودم و منو به قول خودش بیزو کنه ، آنچنان پاش توی لحاف و لبه تخت گیر کرد که با پیشونی پرتاب شد بین فاصله میز و تخت روی سنگ. بعد هم یه قطعی نفس و یه ورم قلمبه .من هم تا نصف شب بیدار تا علائم ضربه مغزی را چک کنم.
اینطوریه که من اصلا به اینکه جون و سلامتی بچه دست پدر مادره شک دارم. همه جور احتیاط و حصارکشی و پیچ و محکم کاری می کنی ولی هر روز داری با اتفاقهای به ظاهر ساده توی چهاردیواری خودت زندگی می کنی و حادثه هر لحظه در کمینه ... دیگه مطمئن شدم که هیچکی به غیراز اون نیروی غیبی حافظ این وروجکها نیست و خدا نیاره اون روزو که همین نیروی غیبی بخواد ما رو
گوشمالی بده.