Thursday, October 15, 2009

زیگ زاگ

خیلی مزه میدهد که هر روز صبح ، مغزهای پسته و بادامش را بشماری و با نانهای کوچک صبحانه درگوشه ای از فسقلی ترین کوله پشتی دنیا جای دهی وبدون دغدغه ماشین و زحمت کالسکه، قدمهایت را کوتاه و شمرده برداری تا با قدمهایش همراه شوی و مسیر هفت دقیقه ای را در بیست دقیقه سلانه سلانه طی کنی .گاهی برای غذا دادن به پرنده های پارک همراهیش کنی وگاه مزه له کردن تلی از برگهای طلایی ونارنجی را زیر پا تجربه کنی . گاهی به محبت آدم بزرگها که در قربان صدقه رفتن بچه ها کم نمی گذارند، جواب دهی . و گاهی هم به اندازه یک موجود یک متری به همه جزییات در و دیوار و ماشین ها و آدمها دقت کنی و دائم گوش بدهی و برای سوالهای پیچیده، جوابهای ساده پیدا کنی و آخرش باز "چرا" ی معروف را بشنوی. در ضمن گوش شنوایی برای غرهای ناشی از فتیگه شدن(خستگی) باشی و به دستهایی که به نشانه بغل شدن در طول مسیر بالا می آیند جواب دهی. گاهی سوار موتورخیالیش شوی و گاهی راننده لکوموتیو قطاری باشی که دود می کند و شاید آتشنشانی که عجله دارد....نمایش "یک دو سه" را هم بدون استثنا با مکث های طولانی اجرا کنی تا آن چند پیچ را هم بگذرانی و به سرازیری مدرسه برسی و دستهای کوچک و گرمی که این روزها دیگر به راحتی رها می شوند را در دست دیگری بگذاری .
و ...این قصه روزانه به این سادگی به پایان نرسد. مسیر برگشت بدون پیش کشیدن کادو آن هم از نوعی که همیشه باید کاغذش قرمزو خودش بزرگ باشد سخت به نیمه سربالایی برسد وآنجا که خورشید چشمان کوچکی که همیشه به دنبال اتفاقی در آسمانند را می زند، مسیر را به سمت سایه درختانی که سر بهم آورده اند، زیگ زاگی کنی و طبق عادت کلاغهای روی چنارها را شمارش کنی و قصه های خیالی ببافی تا بالاخره به پارک روبروی خانه برسی و خیالت راحت شود که خودش را می تواند روی یکی از نیمکتهای کنار آب ولو کند و برای حدس زدن تعداد پسته های روزانه اش چونه بزند، ازآدمهای جدیدی که دیده و شنیده حرف بزند و شعرهایی را که یاد گرفته را با صدای بلند ویک خط در میان برایت بخواند، آن هم در حالی که کف دستهایش را به نیمکت چسبانده و تند وتندو با هیجان پاهایش را موقع حرف
زدن تکان می دهد... و این قصه هر روزه ما به سر برسه ولی اون کلاغه هیچوقت به خونه اش نرسه.