Monday, October 01, 2012

از اسب افتاده ام نه از اصل

مدیر مدرسه از مردان نیک روزگار بود، این را منٍ تنها نمی گفتم حتی پدر و مادرهایی که مو را از ماست می کشیدند هم تایید می کردند.  چندین و چند بار برای هر کداممان وقت گذاشت که بگوید مدرسه را برای اینکه خروجی اش بچه های درسخوان باشد انتخاب نکنیم، هدف باید بچه های  شاد باشد که خوشبختی شان درونیست . که حسرت خاک و آسمان دیگر را نخورند، کارا باشند و رضایتمند . گفت که اردوهایش بزرگ و دهن پر کن نیست حتی روستاهای دوردست است برای اینکه بچه ها ببینند مدرسه و خانواده نقطه پایان دنیا نیست، که ببینند با یک توپ پلاستیکی چند لایه هم میشود خوشبخت بود با مهارت های اجتماعی و خیلی چیزهای دیگر..... آقای سین نازنین مردی بود پرسابقه نه خیلی پر سن و سال ، که در نگاه من مجموعه اش را با ابتکارو علاقه اداره میکرد. فضایی ساده بدون نقش و نگارهای معمول و چشمگیر.  این  مدل آدمها را سالها بگردی بعید می دانم در کل سیستم آموزشی تعدادشان به انگشتان یک دست برسد. داشتم به بخت و اقبالمان امیدوار میشدم که روز اول مهر آمد و  از همه ما برای سرپا نگهداشتن جسم مدرسه ای که درگیر مشکلات مالی و طمع صاحب ملک شده بود، کمک خواست.  عددها غول آسا تر از توان همه بود. نشد که نشد، او هم رفت مثل بقیه که به یکباره گم میشوند بین هزاران آدم دیگر با هزاران دلیل ریز و درشت برای نبودن . دیروز رفتم مدارک را بگیرم، به خودم گفتم  لابد شکسته است از بار فشار، از اینهمه تقلا و دوندگی بی نتیجه .  مرد روبرویم ولی چهره اش راضی بود ، حتی امیدوار با کاریزمای یک مدیر خوش بین. با  قلم نی داشت چک ها را به خط نستعلیق مینوشت .

No comments: