Monday, August 06, 2012

من به آغاز زمین نزدیکم


    دارد به نهال های کم جان باغچه اش فکر می کند، همین دیشب بود که پرسیده بودم چندتان و گفته بود هفتاد و یکی،  ده تایشان منتها خشک شدند، آن مرد گنده وقتی خارهای بنفش سرزده با اولین بارندگی را از جا در می آورد، به عقلش نرسید که  شلنگ های قطره ای را سوراخ  نکند. حتی نمی دانست صاحب نهال های نحیف و کوچک، همه هفته را به امید یکی از همین جمعه ها سر می کند که همه آن راه بیابانی را بکوبد و برود با تک تک درختهایش حرف بزند،  به برگهای کوچک دست بکشد و  دانه دانه ببوستشان. بله  بعضی از بچه های آدم جنسشان از اسپرم و خون آدمیزاد نیست و گوشه ای از دلت را چنگ میزنند، می شود دوستشان داشت، چشم دوخت به بال و پر گرفتنشان و حتی روزی مثل این جمعه نشست و برای خشک شدن تک تکشان غمبرک زد.  ازش برای  یه گوشه ۴ در ۴ قول گرفتم  تا سال بعد سبزی و صیفی بکارم مثل باغچه ماری کلود که دنج ترین زمین گوشه آلپ بود پر از گلایل قرمز، لوبیاسبز و گوجه. رویایی که هنوز هم مثل لذتی بی نظیر ته ذهنم شناور است. ژان دوپوی معمار، زنبیلی از قارچ کوهی که خودش چیده بود را گذاشت روی میز.  بعدش هم چند نفری رفتیم برای شام جعفری و سبزی  بچیند، وقتی  دالان دالان خانه بزرگی که با اوج هیجان یک معمار جوان ساخته بود را نشانم داد، گفت که زندگی برایش از صفر شروع شده.   و من آنروز  از آن همه فکر و ایده های ناب و درهم برهم سبز و رنگی ذوق کردم و گفتم بهشت باید جایی همین جا روی زمین باشد. جایی که صفر زندگی ها معنی دارد،  بهشت را آدمها می سازند و این را شک ندارم.

No comments: