Sunday, October 21, 2012

تمام ٍنا تمام من ....


آدمیست دیگر، یک روز جوگیر میشود و اعتقاداتش را لگد میزند و فکر میکند اگر مثل چارتا آدم دیگر که «سواد» را در فعل «دانشگاه رفتن» می دانند، درس نخواند و مثلا دکترا نگیرد و بنشیند خانه و به زندگیش برسد، میشود خاله زنک. بعد به سی سالگیش نگاه نمی کند، به موهای سفید  اطراف شقیقه که هیچ ربطی به جفتک پرانی و از این شاخه به آن شاخه پریدن ندارند، به بچه و شوهری که شاید برایشان سوال باشد کسی که تکلیفش با زندگی شخصیش معلوم نیست چرا یکباره دست ما را گرفته و کشیده وسط . بعد فمینیست هم نباشد که ادای روشنفکری زنانه دربیاورد و بگوید اوهوم حق زن است و فلان و فیلان، مگر مرد چنین نیست و چنان. جرات ول کردنی هم اگر در کارباشد، هنر آب رفته به جوی برگرداندنی نیست لابد. این میشود که یک روز پاییزی که صبحش فاخته ها میخوانند، آرزو میکند که کاش شبش هم فاخته ها به همین قشنگی بخوانند. شروع می کند از روی کاغذهای آماده و چشمهای جدی ای که جرات نگاه کردن بهشان راخیلی ندارد پروبلماتیک و هیپوتز ردیف کردن، بعدش هم سوال و جوابهای بیربط و با ربط، البته هیچکس نمی پرسد خب بعدش چی؟ همانقدر که نمی دانند قبلش چی؟ انگار که همه چی توافقی باشد، انگارکه زمان در همین لحظه های کوچکی که آدمها بر سر شروع و پایانش به تفاهم رسیده اند قفل شده باشد. آدمیست دیگر بعد هم خودش را تحویل هم میگیرد و میگوید بخورید و بیاشامید و این لحظه  را گرامی بدارید که من به جمع آدمهای مهم پیوسته ام  و میخواهم  فلک را سقف بشکافم و طرحی نو دراندازم.  شب هم سوت زنان و سبک انگار که بارش را جایی انداخته باشد، راه  برود و فکر کند تلفن را روشن کند واولین سوال  بچه اش  که می پرسد «کی برمیگردی» را جواب دهد یا به  فاخته های خسته ای که انگار همه روز را خوانده اند و دیگر صدایشان به زور در می آید گوش دهد.

3 comments:

Anonymous said...

مبارک باشه عزیزم.
زندگی با همین لحظه ها معنی داره
من که خیلی خوشحالم برات
مامان مارال

فرین said...

دکترجان تبریک...سخت نگیر:)

فرین said...

ایشالا فاخته ها همیشه برات بخونن