Tuesday, July 17, 2012

صدا کن مرا... صدای تو خوبست، صداي تو سبزينه ي آن گياه عجيبي است كه در انتهاي صميميت حزن مي رويد

می آیی به خوابم، حرف نمی زنی،  کوچه تاریک را زیر نور آن تک چراغ سفید می روی، در بزرگ را چک می کنی و بر می گردی، چقدر آن خانه را دوست داشتی، یادت هست؟ این روزها گوشه گوشه خوابهایم تو شده ای، نگرانی، چرا؟  می بینی که باز میان کاغذهایم گم شده ام،  تو را کم دارم، صدایت را، مهربانیت را، بیایی بگویی همه چیز تمام می شود، غصه نخور بابا. می دانی،  گاه حتی میان همین نوشته های هدف دار هم فکر می کنم زندگی چقدر  می تواند پوچ و بی معنی شود وقتی کسی چیزی حتی جایی را برای دوست داشتن نداشته باشی. نگران نباش، حواسم هست حتی به در بزرگ، حتی به آن خانه، آرام بگیر

No comments: