Tuesday, February 21, 2012

دومین اسفند

بقیه خونه برق میزنه، برای کی برای چی نمی دونم. دستمال را برداشته ام و آمده ام سراغ گوشه دنجی که برای خودت ساخته ای. مدتهاست کسی سراغی ازش نگرفته، سرد و پرگرد و خاک عین انباری. یادم نمیاد آخرین بار چه کتابی را تو دستات گرفته بودی. یک سال شده. انگشتای ظریف، کک مک های کوچک، شیارهای عمودی و منظم روی ناخنها . کی آنقدر خیره مانده بودم به دستات؟ هان؟ وقتی نای حرف زدن نداشتی و جواب بله و نه هام را با خم کردن انگشتات می دادی، یا بیهوا روی موهام می گذاشتیشون و نوازشم می کردی؟ گرد کتابت را می گیرم، بابا باهامون میای بیرون؟ دراز کشیدی روی تخت با ملافه های چین چین که برات دوختم، با چار انگشتت اشاره میکنی نه. بابا چایی میخوای؟ همان چار انگشت در جهت دیگه. کتابو میذارم روی میزعسلی در دار، رادیو رو از بالا میارم . دکمه چراغ نارنجی روی میز را که میزنم سایه عینکت کشیده می شه روی کتاب. دور میشم. لای در باز می مونه و میشه مثل همون وقتها. یه عکس روی تخت، یه عکس روی دیوار

1 comment:

Anonymous said...

خدا رحمتشون کنه، یک سال سختی بوده برای همه تون. خودت خوبی؟ارشیا خوبه؟
ببوسش دلمون تنگ شده
مامان مارال