Wednesday, November 07, 2012

اسم ها

سر از بریونی اعظم درآورده بودیم، هوا گرم بود، یکی از آخرین روزهای شهریور،  توی صف معطل شدیم، بطری خنک دوغ با بشقاب ریحان و نان سنگکی که رویش یک دایره پر از گردو و کنجد بود، جبران همه چیز را کرد.آنطرف پشت درخت های خزان زده زود هنگام، زاینده رود بود خشک خشک، عین خندقی کم عمق که شهر را دو تیکه کرده باشد.  پیرمردی مهربان پشت کانتر، حواسش به ما بود که چیزی کم و کسر نباشد، بدون هیچ تکانی، عین مرکزثقل برای  دخترهایی که بینمان می چرخیدند تا همه چیزمرتب باشد. غذا تمام شد، این را از دیالوگ دخترپشت صندوق می فهمیدیم. مرد لباسش را عوض کرده بود، با ظاهری آراسته، خوش و بش کنان از همه خداحافظی کرد. دخترها داشتند بهم خسته نباشید می گفتند با خنده های ریز ریز و درگوشی.  از زاینده رود، نه رود بودن مانده بود نه زایندگی. آن طرف شیشه که اعظم رویش حک شده بود، مرد به سختی پله ها را بالا می رفت.

No comments: