Tuesday, November 27, 2012

برای روزهایی که نیامده اند

رادیو را آورده ام گذاشته ام گوشه آشپزخانه. اینطوری مستی خواب و بیداری با صبحهای گرگ و میش کش می آید تا یادم نیاید که صبح به این زودی چرا باید ازخواب مخملی یک بچه بزنم صبحانه اش را بدهم و جثه کوچکش را راهی کنم. رادیو دارد در ماشین می خواند و برف پاک کن، نیمچه دانه های باران را پس می زند. یک روز مثل امروز که باید خلاصه را آماده کنم  برمی گردم می نشینم سر مشق های غبار گرفته. بعد می بینم که آدم چقدر میتواند از یک تاریخ ، یک برش یک چیزی شبیه این در زندگیش دور شده باشد. از آدمها، مکان ها، اتفاقات، دلبستگی های کوچک.  از فضایی که همه انرژیم را تا آخرین لحظه گذاشتم تا جزییاتش را از یاد نبرم، آن باغچه و شب نشینی های دورهمی، میز گرد با سفره قلمکار و آشپزخانه ای که انگار بخشی از فمینیته من بود، اتاق زیر شیروانی و آخرین  لبخندهایی که موقع خداحافظی روی لبهایم ماند تا پیچ خیابان موتزارت جایی که  تمام شد، از پیام  استاد تا ایمیل و عکس هایی که  تک و توک من را  به آن تاریخ وصل می کنند بقیه تصویرها جایی انگار ته نشین شده اند،  محو شده اند. تازگیها یاد گرفته ام که میشود لحظه ها را هم بقچه کرد گذاشت گوشه کمد دیواری، به همین راحتی، میشود خود را سپرد به هیاهوی روزهایی که نیامده اند، به مستی خواب سرصبح ، به ریتم باران و لذت برگهایی که میخورند به شیشه، به صدایی که دارد میخواند زین کلک خیال انگیز

No comments: