Sunday, October 07, 2012

واژه ای در قفس است


 خط هایم از خواب دیشب به صفر رسیده بود، لحظه لحظه اش مثل پاندول توی ذهنم می رفت و می آمد،  زکام امانم را بریده بود، زنگ زدم مدرسه که بگویم تاخیر داریم، برگشتنی گوشه کوچه پارک کردم، گرمای ملایم خورشید از لای برگها می تابید روی صورتم، کارگرها وسط کوچه میان تل خاک داد میزدند و من از پشت شیشه لب خوانیشان می کردم، به دکتر گفته بودم که  پروانه های مشکی که جلوی چشم آدم پرواز می کنند کاش پشت سر بودند، کاش نمی دیدمشان، خندید، خنده نداشت داشت؟ همه پروانه دارند. حالا یکی از آن پروانه های بزرگ انگار چسبیده بود به صورتم،  آینه را پایین آوردم چهره ام می توانست وحشت زده باشد ولی نبود، حتی خط زیر چشمهایم محو شده بود با ابروهای مرتب دم کوتاه و دماغ قرمز،  پیاده شدم، باید میرفتم خانه،  لبه قرمز  بالا پوش آجری را از روی خاکها جمع کردم، یادم نبود کی و چطوری پوشیدمش، همه روز تنهایی با پروانه سیاه حرف زدم، حتی جنگیدم، چمپاتمه زده بود بی اعتنا به فین فین هایم.. .خانه ماندم بیفایده بود، دست آخر پروانه را برداشتم و زدم بیرون، پسرک  آمد سرحال با تک شاخه گل سفید با لبه های صورتی که از کیف قرمزش بیرون آورد، نپرسیدم برای چی؟ شاید هم گفت و نشنیدم، به موقع بود،  گذاشتمش توی ظرف شفاف آشپزخانه، پروانه رفت و رویش نشست. کارگرها همچنان با سر و صورت خاکی مشغول بودند، صدای پیانو توی فضای انتظار پیچید، کلمنتی و چند ملودی دیگر، پروانه برای خودش به چرخ درآمده بود. آمدیم خانه جعبه مشکی خاک گرفته را از زیر مبل کشیدم بیرون، قرار بود ساز قدیمی را نشانش دهم . مضراب را روی سیمها کوبید،  سرم گرم پروانه بود، دخترجوان پشت میز گفته بود راستی سرماخوردگیتان خوب نشد؟ پروانه رفته بود تا روی شال خوشرنگش بنشیند... در جعبه  را که بستیم رد دو دست کوچکش ماند روی جعبه ، دستهایش را بوسیدم،  شام آماده بود، برنج اضافه را ریختم پشت پنجره، گلبرگهای گل بسته بود، صدای کارگرها دیگر نمی آمد، فقط سکوت بود و نورهای کوچک لابلای درختها، صورتٍ توی شیشه ام خندید با ابروهای دم کوتاه و دماغ قرمز،  پروانه سیاه از شیشه گذشته بود، پر زده بود جایی توی سیاهی

No comments: