Saturday, October 13, 2012

نیمه خالی لیوان

عکس دو دختر سیاه پوست،  گوشه شومینه خانواده تورگ اولین سوال را چند سال پیش توی ذهنم ایجاد کرد.  لورا و ماروشکا دخترخوانده هایی بودند که بیست و اندی سال پیش به این خانه متفاوت راه پیدا کردند.  خانواده ای فرانسوی با  استاندارد بالا که معاشرتهایی درطبقه اجتماعی خود  دارد.
 لورا دختر بزرگ با زندگی و خانواده مستقل، مطلوب نسبی خانواده است، دختر کوچک اما خندان با جثه بزرگ و  موهای فرفری، یک فرزند ناخلف است که در بیست و چندسالگی نه کار می کند، نه مهارتی دارد و  با دروغهای بی سر و ته، آقا و خانم تورگ را نگران می کند. حتی سال پیش که دختر را مجبور به ترک خانه و اقامت در آپارتمان مستقلی برای کارکردن و پرداخت اجاره کردند توفیری در تنبلیش نکرد.  آقای تورگ کم حرفست ولی خانم تورگ آنقدر از دختر جلوی جمع می گوید و درددل می کند، انگار که هیولایی وارد زندگیشان شده است. دختر معلومست اندازه خودش را در خانواده پیدا نکرده، حتی خودش را متعلق به این کیفیات نمی بیند. جلوی من و بقیه،  بارها سر میز غذا - که سر و کله اش معمولا این موقع پیدا میشود- با پدرش بحث کرده که حق ندارد درباره شخصیتش که متعلق به او و خانوم تورگ نیست نظر بدهد. از آنطرف برای دوستهایش لاف میزندو داستانهای عجیب می بافد. از طرفی هم هیچ کدام از دروغهایش را به یاد نمی آورد، سالهاست پیش تراپیست میرود و بیماریش آنقدر بحرانیست که دکتر از دادن داروی شیمیایی برای تخفیف بیماری توهمش، ترس دارد.  خانم تورگ  اما زیر بار نمیرود، زمین و زمان را بهم می بافد که بگوید تربیتشان بی اشکالست و الخ . من خانوم تورگ و روحیات انسانیش را دوست دارم ولی  اینکه ما بچه هایمان را  بیولوژیک یا غیر بیولوژیک «کامل» بخواهیم غمگینست، حتی من را یاد آقای جیم  فامیل نزدیکمان می اندازد که  دخترخوانده اش را که سالها با هوش پایینش مبارزه کرد و  دست آخر زیر هیجده سالگی نتوانست روابط خارج از خانه اش را کنترل کند به بهزیستی برگرداند. و برای چندمین بار به من ثابت کرد آدمها حاضر نیستند بچه ای که بودنش را روزی پذیرفته اند با همه خوبی ها و بدیهایش بپذیرند. حتی خودخواهتر از آنند که  اگر پای آبرو به میان آید، برائتشان را اینطور تمام و کمال اعلام نکنند و با واقعیت کنار بیایند. تصور این حجم بچه فقیر با پدرمادرهای نامعلوم  که خیلی هم در نگاه من  ادوپته شدنشان شانس بزرگی نیست، عین زندگی کج دار و مریضی می ماند که یک سوال و پارادوکس همیشگی را به یدک می کشد: من اینجا چه می کنم؟ 

No comments: