Monday, December 03, 2012

وضعیت آخر

هوا آلوده بود، نمی دانم چند درصد  سرب هوا را قورت داده بودیم که کار به وضعیت اضطراری کشید، بهر حال برای آنهایی مثل من که عرض عمر را به طولش ترجیح میدهند،  آلودگی می تواند جز آخرین خطرهای احتمالی باشد. پیامک مدرسه رسید، اردو و همه چی بهم خورده بود، برای جلسه بعدازظهرچند بار این پا و آن پا کردم بروم یا نروم. آدمهای دور و بر در یک چشم بهم زدن، برای فردا و  آخر هفته شان برنامه چیدند که تهران نباشند. من ولی خیلی ذهنم را درگیر نکردم، شاید هم نمی توانستم. هوای دور و بر خانه به نظرفاجعه نبود حتی ملس بود، شاید هم سنسورهایم دیگر کار نمی کرد. دکتری که آمده بود برای  مشاوره عمومی خیلی خوب بود، خیلی بهتر از تصوراتم. کاری کرد مشغله ها یادمان برود.هم جنتلمن بود هم حواسش به وقت و سوال های احتمالی. برای اولین بار رابطه والد و بالغ و بچه* را فهمیدم. الان هم دارم خودم را مرور می کنم حتی نوع آموزش فرنگی، که چرا از بچه ها موجودات بی روح و هیجان میسازد، اینکه  والد صرف بودن و تحمیل شرایط، چطوری کودکی را از بچه ها می گیرد و خیلی چیزها که حتی دانستنشان را یکی باید یادآوری می کرد. وسط سوال جوابها مدیر گفت تکالیف بچه ها را گذاشته روی سایت، یادمان نرود. پدر مادرها عزای  چار روز خانه ماندن با بچه ها را گرفتند. من چند گزینه را بالا پایین کردم، کودک درونم از آن دور همی ها میخواست که آدم راحت باشد،  برود تره بار و یک بار میوه و سبزی بزند، بریزد توی آشپزخانه، بعد چند نفر را که مانده اند هر روزدعوت کند و توی تراس جوجه کباب باد بزنند، بادمجان کبابی کنند و بلرزند، سبزی پاک کنند و  آش عصرانه بپزند، بعد هم چایی روی ذغال و نقل و نبات چوبی. بچه ها هم این وسط  سرشان گرم می شود. بی خیال گازهای سمی، تکلیف و گرانی و والد و بالغ،  وقتی میشود بهانه بودن پیدا کرد.

 کتاب تامس هریس*

1 comment:

Anonymous said...

خیلی خوب بود عزیزم
مامان مارال