Monday, November 12, 2012

مامان ارشیا دارد

دفترش را میگذارد جلویم،  انتظار ندارم  حرف و کلمه و جمله ها را یکجا ببینم، فشار مداد تا آخرین حد ممکن را ولی می شناسم، یک جور وسواس بچه گانه. سعی میکند نقش معلم را برایم بازی کند، دهانش را باز می کند می گوید اینطوری بگو «آ»، حالا لبهایت را جمع کن بگو «ب»، حالا بگو اسب چند بخشه؟ کمی جدی تر از شوخی های من که سعی میکنم ادای شاگرد تنبل ها را در بیاورم. برایم می نویسد« آن مَرد دَر باران با اَسب آمَد» بعد ازم میخواهد دیکته ای  بگویم که اَرشیا داشته باشد .
بزرگترین نقاشی عمرش را نشانم میدهد بجای روزشماری های تصویری برای روزهایی که نبودم،  کاغذی کشیده و بلند، که هر روز گوشه اش را پر می کند. تهران با خیابان های پیچ در پیچ، ساختمانها و اتفاقات جور واجورش. از آتش سر به فلک کشیده و آدمهای هراسان با یک علامت تعجب بالای سرشان، تا خدایی که بزرگست و دارد توی آسمان پرواز می کند،او هم آتش را دوست ندارد. او هم علامت تعجب دارد. مادر و بچه ای،  بی توجه به دود و سر و صدا گوشه ای دیگر دست همدیگر را گرفته اند،  منتظرند از خط عابر پیاده عبور کنند.

No comments: