Tuesday, September 25, 2012

برای تو که چشمهایت همیشه می خندند


قسمت آخر فیلم بادهای مخالف، پدر می آید  به بچه ها بگوید که تا حالا همه شان در توهم زنده بودن مادر بوده اند، دختر خیره می ماند، پسر بی تابی می کند و دست و پا می زند. صحنه درام است آنقدر که اشک آدم بریزد، دل بستن پسر را باور می کنم،  با گوشت و پوست. همین بعدازظهر آخرین دلار را دادم و اسکلت هالوین برای پسرک  گرفتم، هرکس ببیند باورش نمیشود از این بی احتیاطی ها بلد باشم. اصلا آدم باید کم بیاورد اینطور وا دهد و  خط و خطوط  ها را بشکند.  پله های مترو را چند بار بالا و پایین رفته باشم برای اینکه لبخند پسرک و هیجانش را ببینم ؟ خودم هم نمی دانم. اصلا به خودت می آیی و می بینی این دویدن ها، خود فراموشی ها  شده جزء ثابتی از زندگیت. از اشک های دانه درشتی که شب آخر بی اختیار  بر پهنای چشمان کوچکش  فرو ریخت و لبهایی که با معصومیت تمام  جمع شدند  ترسیدم، از  نیروی پنهانی و قوی درونش که مثل فنر آزاد شد و خورد به لاک دلتنگی هایم.  باید به دلقک شدن فکر کنم، به سیرک بازی، به ماسک زدن ، به همین  اسکلت پلاستیکی عبوسی که کمترین کارش، تکان دادن مضحک دست و پاهاست .

No comments: